‏نمایش پست‌ها با برچسب این 161 روز. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب این 161 روز. نمایش همه پست‌ها

آذر ۲۷، ۱۳۸۹

معجزه

رو به دیوار ایستاده بودیم. مثل کسانی که قرار است اعدام شوند. موسی دعایی رو خوند. گفت تکرار کن. گفتم چیه. گفت دعایی که یونس وقتی تو دل نهنگ بود می خوند تا نجات پیدا کنه. بجای خوندن دعا رفتم به عمق اقیانوس. به سنگینی آب روی سرم. به وقتی که می دونی داری به مرگ فرو می ری. به نهنگ فکر کردم. به نهنگ کارتونی. به نهنگ هارمونی های ورکمایستر. به نهنگ مستند بی بی سی. به دل نهنگ فکر کردم که به ناکجا آباد می رود. بعد به معجزه فکر کردم. به هامون که «خدايا يه معجزه مي خوام» فکر کردم فقط یه معجزه نجاتمون می ده. بعد فکر کردم بازم اینو به خودم گفته‏م. یه معجزه! نجات؟ من سخت جونم؟ من ترسو ام؟
من الان روبروی کامپیوترم در خانه مادری ام نشسته ام. موسیقی اپرا گوش می دهم و در دل نهنگم.

آذر ۰۹، ۱۳۸۹

برنامه غذايي اوين


عكس ها افسرده اند اسماعيل!

بعد از ظهر نهم آذر 88 بود. تيم ما قطعاً ضعيف ترين تيم مسابقات گل كوچيك بند 350 بود. من بودم و مهرداد و دني. تعريف از خود نباشد بهترين بازيكن تيمم بودم كه آن هم در بازي قبل با تكل عبدالله مومني مصدوم شده بودم. كسي كه بخاطر اجتناب از بالا گرفتن اختلافات درون جنبش از بردن نامش معذورم گفت: «عبدالله فوتبال بازي كردنت هم مثل سياستته. اين چه وضعيه زدي زانوي بچه رو نابود كردي» بنده هم عرض كردم: «شانس آوردم ايشون يك لُر معمولي بيش نيست. اگر لُر بزرگ شيخ مهدي را گرفته بودند بنده دست كم مقطوع النسل شده بودم».

آن روز دوشنبه ساعت چهار بعد از ظهر بازي داشتيم. در اتاق اندك جفتكي انداختم و حامد روحي نژاد كه تخصصش تقليد صداي رفسنجاني و فردوسي پور بود از لحاظ سياسي ورزشي به ما روحيه داد. گنگ ما از راهروي باريك طبقه پايين به سمت حياط كوچك پاييز در زندان مي رفت. سر پيچ مسئول پيج كه بالاي پله ها بود توي بلندگو گفت: «جناب آقاي ... شما به لطف خدا اعزام به مرخصي هستيد. لطفاً با تمامي وسايل به افسر نگهباني مراجعه فرماييد.» گفتم: «درست خوندي؟ من؟» گفت:«برو وسايلتو جمع كن بابا» بيست روز به پايان حكمم مانده بود. لابد مرخصي متصل به آزادي بود. همه بچه ها ريخته بودند سرم. انگار گل زده بودم.

برگشتم اتاق. همه خوشحال بودند. خوشحال بودن البته با خنديدن فرق مي كند. ما زياد مي خنديديم ولي خوشحالي چيز غريبي بود. من اما... هيچ. خجالت مي كشيدم. كاش نصف شبي بيدارم مي كردند و آرام از در بيرونم مي كردند. رفتم روي تخت و لباس ها، روتختي، كلاه، وقتي يتيم بوديم کازوئو ایشیگورو، شامپو و صابون ها و هر خرده ريزي كه بود گذاشتم براي بچه ها. اين رسم زندان بود. دو هزار تومان پول داشتم كه به درد كسي نمي خورد. كتاب كوري را هم كه داشتم مي خواندم به كتابخانه پس دادم. ديگر همه جلوي در اتاق جمع شده بودند. بيشتر خجالت كشيدم. همه را محكم بغل كردم. گريه نكردم. از بيماري حامد خبر داشتم. محكم تر بغلش كردم. خودش مي فهميد يعني چي. مثل هميشه بچه ها يار دبستاني مي خواندند و دست مي زدند. باز همان راهروي باريك را به سمت پله ها رفتم. از پله ها بالا رفتم. بچه ها دست مي زدند. پله به پله سخت تر مي شد.

زير هشت نشسته بودم منتظر. شيفت حاج حسين افسر نگهبان بود و از يار دبستاني خواندن بچه ها حسابي كفري بود. جلوي من مي رفت و مي آمد و هي مي گفت:« ما اينا رو دهه شصت جمع كرديم رفته. دو تا بچه...» مجيد هم آمد. اين بار بدون يار دبستاني و كف و سوت. خيلي خوشحال بود. با سرباز رفتيم اجراي احكام. يك نفر به ما اضافه شد كه داشت مي رفت مرخصي. خبازخانه (نانوايي) كار مي كرد. پرسيد كجاها بودي. گفتم. گفت:« به خدا وقتي شما انفرادي بوديد ما براتون نون مي فرستاديم خودشون پس مي فرستادن» گفتم:« آره نون خشك مي دادن». دست داديم و من و مجيد رفتيم سمت در خروجي.

از در كه بيرون رفتيم مجيد پريد بغل من. خيلي خوشحال بود. من...هيچ.گفتم:«كجا ميري؟» گفت:« اسلامشهر» گفتم:«پول داري؟» گفت:«نه». دو هزار توماني را دادم به مجيد و خداحافظي كرديم. حال خوبي نداشتم. راه افتادم توي خيابان ها. بي فكري حسي هدفي. يك ساعتي راه مي رفتم. دو تا پسر كنار هتل اوين پرسيدند:«آقا ونك چجوري ميشه رفت؟» نگاه كردم ديدم پل جديدي ساخته اند. گفتم:«قبلاً از اينجا مستقيم مي رفتي مي رسيدي پارك وي بعد مي رفتي پايين مي شد ونك» با چند سوال فهميدند كه كجا بودم و تازه آزاد شدم. تازه احساس كردم تمام چيزي كه به سرم آمده براي ديگران يك اتفاق جالب مثل خبرهاي آخر شبي تلويزيون است. مثل ديدن يك آدم شش انگشتي يا چيزي شبيه اين كه بشود شب سر شام تعريف كرد:«امروز يه نفرو ديدم تازه از زندان اومده بود بيرون. مال همين شلوغ پلوغيا. بش گفتم اگه يه بار ديگه برگردي شيش ماه پيش بازم ميري راهپيمايي؟ گفت نمي دونم»

ماشين دربست گرفتم رفتم خونه. به دنيايي برگشته بودم كه آدم ها بلد بودند به ماشين ها اشاره كنند، ماشين نزديك شود، در لحظه درست مسيرت را بگويي، او هم كنار بايستد و تو بنشيني و با شدت مناسبي در را ببندي. دم در كه رسيدم زني كه گويا همسايه ما بود به من خيره شده بود. فهميدم به لطف بازجوها تمام محل خبردار شدند. مثل تحقيقات خواستگاري. «چجور پسريه؟ اهل خلاف هست؟ خانواده اش چطور؟» زن گفت:«خيلي خوشحالم برگشتي» با همين سرعت وارد صميميت شد. تشكر كردم. حامد پريد بغلم. به راننده تاكسي دو برابر پول كرايه را دادم. گفتم شيريني آزادي. تازه دم در فهميد. شايد سوارم نمي كرد! ولي خوشحال شد. نمي دانم بخاطر پول يا آزادي. دكور خانه عوض شده بود. تا اينكه برسم خانه، مهدي به خواهرش و خواهرش به مادرم اطلاع داده بود كه من آزاد شده ام. صفحه آخر دفتر يادداشت هاي زندان نوشتم:



امروز سالگرد آزادي است. در اين يك سال حال بدي داشتم. فيلم نساخته ام. به همه مي گويم دارم مي روم خارج ولي هيچ كاري نمي كنم. راستش اصلاً نمي خواهم كار خاصي در زندگي بكنم. نمي دانم چرا كسي به آدمي كه كار خاصي ندارد، آينده اي ندارد، اميدي ندارد احترام نمي گذارد؟ از جان آدم چه مي خواهند؟ گاهي يك مرد گنده فقط نياز دارد سرش را روي پاي زني بگذارد و گريه كند. يار من آن روزها نه به سبك فيلمفارسي كه به سبك خودش «به پاي من نماند». حتي همان 161 روز. روز اول سرم شكسته بود و خون مي آمد. دست ها و چشم هايم بسته بود. پوتينش روي صورتم بود. مي گفت جنازه تو مي ندازم تو همين بيابون. نه عشاق به حرفشان عمل مي كنند نه جلادها. 

- عنوان نوشته از شعر بلند اسماعیل - رضا براهنی

آبان ۳۰، ۱۳۸۹

حسین ریزه یه mp3 player تو ملاقات حضوری گذاشته بود تو شورتش آورده بود تو. اونم که ماشالا جادار! یه شب خوابم نمی برد. تختم طبقه سوم بود. حسین تو زاغه اش نشسته بود پتو رو کشیده بود رو سرش تکون تکون می خورد. خواست بره توالت اومد mp3 player  رو گذاشت تو دستم گفت افسر نگهبان نبینه. گفت همین آهنگ چهاردهمُ گوش بده سیاوش قمیشی واسه ما خونده. مثل انسان اولیه به mp3 player نگاه می کردم. گذاشتم تو گوشم. سیاوش قمیشی می خوند: طاقت بیار رفیق دنیا تو مشت ماست ... طاقت بیار رفیق خورشید پشت ماست... 
آی گریه ای کردیم تا صبح. فکر نکنم دیگه این زندگی پا بده همچین حالی بکنیم.

آبان ۲۳، ۱۳۸۹

مزیتی که من نسبت به خیلی ها دارم اینه که 6 ماه حبس تعلیقی دارم
یعنی جایی برای رفتن

مهر ۲۰، ۱۳۸۹

زانوم شديد و بي اختيار تكون مي خوره. فقط يك بار ديگه اينجوري شده بود. روزي كه از انفرادي به مقصدي نامعلوم منتقل مي شديم. بچه ها خوشحال بودن. توي حياط روي صندلي لهستاني با چشم بند نشسته بودم و داشتم وسايلم رو تحويل مي گرفتم. زانوم تكون مي‏خورد. گفت تو كه تا حالا آروم بودي حالا كه مي خواي بري چت شده؟ گفتم چيزي ام نيست. الان هم چيزي ام نيست. حالم خوب نيست.

مهر ۰۳، ۱۳۸۹

اینک آخرالزمان

نمی دونم از کی شیوه زندگی من جوری شد که اگر یه روز تو یه جزیره گیر افتادم بتونم زنده بمونم. نه از لحاظ جون عزیزی و این حرف ها، از لحاظ اینکه مثل آدم های مفلوک بدبخت رقت انگیز! نشم. این هم مستقیمن از دل داستان های بچگی و خانواده دکتر ارنست و فیلم ها می اومد. همیشه منتظر بودم در یک موقعیت آخرالزمانی گیر بیفتم. از شما چه پنهون که گاهی مانور آزمایشی هم برای خودم داشتم. اون تابستون های داغ اهواز که خودم رو می سنجیدم که چقدر زیر آفتاب دووم می آرم و گرسنگی کشیدن های طولانی و غیره. حتی وقت هایی که برق قطع می شد برای من یک موقعیت آخرالزمانی محسوب می شد. بعدها از هر چیزی برای تأیید نظر خودم استفاده می کردم. از هامون و بودا تا حافظ. به هرحال بچگی رو با تراژدی مرگ پدرم شروع کرده بودم و همان دم حجله فهمیده بودم پا به کجا می گذارم. تا همین یک سال پیش که همه اون چیزهایی که فکرش را هم نمی کردم با هم پیش اومد. روزهایی که فقط فکر می کردم یک انسان بدون چه چیزهایی می تونه به زندگی اش ادامه بده؟ نقطه مات شدن تو این بازی چیه؟ آیا آدم تا وقتی جسمش کار می کنه زنده است؟ کم آوردم. گرسنگی کشیدن و زیر آفتاب ایستادن کجا و این وضع فجیع کجا. برای این اوج وقاحت و دروغ هیچ واکنشی در چنته نداشتم. روزهای آخر اما خودم رو یک گرگ بارون دیده می دیدم. فکرمی کردم خب از این بدتر که قرار نیست پیش بیاد. از این به بعد زندگی می کنم. روزهای بعد از آزادی بدتر و بدتر شد. تا اینجا که اسمش برایم شد آستانه‏ی فروپاشی عصبی. نه، برای شرایط سخت، برای گیر افتادن تو جزیره، برای آخرالزمان آماده نشده ام ولی از اون بدتر اینکه عمرم را برایش هدر دادم. من باید زندگی در شرایط آزاد رو یاد می گرفتم.

شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

یک دقیقه یعنی شصت ثانیه

تلفن ما شده بود روزی پنج دقیقه. تلفن برای ما پنجره بود به هوای آزاد. بگو یک دقیقه. با کارت هوشمند که شماره می گرفتی یازده دکمه باید می زدی. کلید پنج خراب بود و معمولا نمی گرفت. یکی دو دقیقه سر شماره گرفتن می پرید. زنگ زدم خونه مامانم گفت زنگ بزن به عموت کارت داره. قطع کردم زدم به عموم. گفت سلام چطوری؟ یه لحظه گوشی. یک دقیقه ناقابل با یه نفر دیگه حرف زد و مسئول تلفن زد به در که تموم شد.

دو ماه شده که تلفن بچه ها قطع شده و من هیچ تصوری از حالشون ندارم.
از خودم، از تلفن ها، از هوای آزاد، از تمام دقایقم خجالت می کشم.

شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

پایان تابستان

ما بیست و سه نفر اولین کسانی بودیم که به دادگاه رفته بودیم و منتظر حکم بودیم. من دو ماهی بود که دادگاهم برگزار شده بود. ده دقیقه، بدون وکیل. هر چه می گذشت و زمان اعلام حکم ها عقب تر می افتاد گمانه زنی ها برای نتیجه کار بیشتر می شد و ما که جهنم را گذرانده بودیم چیزی به جز فکر آزادی از ذهنمان نمی گذشت. فکر می کردیم کارشان با ما تمام شده و هرچه به عید فطر نزدیکتر می شدیم احتمال اینکه قرار است در سکانس آخر این بازی عفو شویم و متنبه، بیشتر می شد. روز آخر ماه رمضان بود. من حمام بودم که یکی از بچه ها آمد گفت باید برویم دادگاه. ما بیست و سه نفر آماده شدیم. دست هر کدام به دست یک سرباز دستبند شد و سوار اتوبوسی بدون صندلی و بدون پنجره شدیم. با سربازها شوخی می کردیم و در دلمان به فکر روزهای آزادی بودیم. فقط یکی از بچه ها نگران بود. ما هم نگرانش بودیم چون پرونده اش وضعیت خوبی نداشت. وارد اتاق قاضی که شدیم پسر دیگر گریه اش گرفته بود. قاضی می پرسید چه شده و پسرک هیچ نمی گفت. یکی یکی پای میز قاضی می رفتیم و حکم مان را می گفت. بی فوت وقت و موجز. به جز همان پسر که گریه می کرد بقیه از شش ماه تا چهار سال حبس داشتیم و او تبرئه شد. شوکه شده بودیم. با همان اتوبوس برگشتیم و کسی حرفی نمی زد. به زندان که برگشتیم هیچ کس نمی توانست به خانواده اش زنگ بزند و موضوع را بگوید. زمان به کندترین شکلش می گذشت. مثل هر شب ساعت ده خاموشی اعلام شد و دیگر از گپ های آخر شب خبری نبود. همه خوابیده بودند که ساعت یازده چراغ ها روشن شد و صدای موزیک شادی تمام قرنطینه را پر کرد. ناظر شب گفت اعلام عید فطر شده. معاون اندرزگاه اجازه داده که بچه ها از تلفن ها استفاده کنند و به خانواده ها زنگ بزنند و اضافه کرد که امشب بزن و برقص آزاده! صدای موزیک شاد و صورت خندان مسئولین بند حکم نمک روی زخم ما داشت. بغضی که از صبح در گلویمان مانده بود ترکید. هر کدام از بچه ها گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. از لبخندهای قاضی تا رفتار آن شب شان پیدا بود که می خواستند انتقام بگیرند. از چیزی که همه مان می دانستیم چه بود. یکی یکی به خانه هایمان زنگ زدیم. این بار صدای بلند موسیقی نمی گذاشت خانواده مان صدای گریه ما را بشنوند. یکی از بدترین شب های زندگی همه مان بود. آقا مهرداد که از همه بزرگ تر بود آخرین نفر زنگ زد. پسرهایش همسن ما بودند. بخاطر یک سیلی به گوش کسی باید سه سال زندان می بود. مرد بزرگی بود. وقتی برگشت شکستنش را دیدیم. یکی از بچه ها جلو رفت و گفت «آقا مهرداد با کدوم دست زدی؟ می خوام ببوسمش»

مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

هفت سالگی: مثل بابام که موقع نجاری مدادش رو پشت گوشش می ذاره تو کلاس مدادم رو گذاشتم پشت گوشم و دارم با دوستم شوخی می کنم. معلم صدام می کنه و خط کش چوبی سی سانتی اش رو آماده می کنه. دستم رو میارم بالا. میگه اونو از پشت گوشت بردار. می گم چی؟ میگه احمق اونو از پشت گوشت بردار. برمی دارم.
بیست و هفت سالگی: یه نخ سیگار پشت گوشم گذاشتم و تو حیاط دارم راه می رم. صدام می زنن افسر نگهبانی. باید برم دادگاه. افسر نگهبان میگه اون سیگارو از پشت گوشت بردار. برمی دارم.

مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

آدم ها و يادها

من تا نصف اين ويدئو بيشتر نتونستم ببينم. يعني اشك امان نمي داد. ياد لحظه اي كه بابام از جبهه اومده بود و تو اون كوچه تاريك سمتش مي دويدم. ياد لحظه اي كه براي اولين بار بعد از انفرادي مادرم رو از پشت شيشه هاي كابين اوين ديدم. وقتي براي اولين بار از زندان صداي م رو از پشت تلفن شنيدم. ياد آزادي...

پ ن: براي ديدن ويدئو به فيل.ترشكن نياز هست. اساساً براي ديدن در اين مملكت فيل.ترشكن لازم است.

تیر ۲۹، ۱۳۸۹

درد ما از دست درمان درگذشت

تا همین چند وقت پیش من یه آدم دعوایی بودم. نه که زورم زیاد باشه ولی با همه سر ناسازگاری داشتم. از راننده تاکسی گرفته تا مغازه دار و همکار. امروز رفتم سر میرداماد بستنی بگیرم با این که دو بار بش گفتم قیفی، لیوانی درست کرد. گفتم مگه نگفتم قیفی گفت نه. اگه دو سال پیش بود باید بستنی رو پرت می کردم وسط مغازه و این حرفا ولی سرمو انداختم پایین و رفتم. اصلا عصبانی هم نشدم. بعد دقت کردم خیلی وقته اینجوریه. چیزی عصبانی ام نمی کنه. نه فقط راننده تاکسی و آدما و اراجیف دیگران که حتی زندانبان و بازجو و اون که کارش زدن بود هم برام تفاوتی نداشتند. وقتی می زد، می رفت و برمی گشت یه لیوان آب می گرفت جلوی دهنم می گفت دوست دختر داری؟ می گفتم آره. می گفت خوش می گذره؟ می گفتم آره. بعد یه نفر دیگه کارش رو شروع می کرد. من چشمام بسته بود و به این فکر می کردم این تابستون میشه رفت دریا؟

تیر ۰۲، ۱۳۸۹

خاكسترهاي زمان

امروز 2 تير، سالگرد دستگيري من. به مناسبت ها اعتقادي ندارم. سالگرد يعني احساس دوباره و هر روزي مي تواند باشد و هيچ روزي. اين روزها براي مردم اين شهر سالگرد آن روزهاي پرآشوب نيست ولي درون من هنوز صداي چكمه مي آيد و كسي انگار مرده است، خودم. بعد از ظهر چنين روزي چشم ها و دست هايم بسته مي شوند و به جايي بيرون از شهر مي روم كه هنوز نمي دانم كجاست و چهار روز جهنمي آغاز مي شود. فقط صدا مي شنوي و ضربه ها را روي بدنت حس مي كني. چه چيزي آزارت مي دهد؟ اينكه خانواده ات در به در خيابان هاي تهران دنبالت مي گردند؟ اينكه شايد بازگشتي نباشد و اينجا پايان تو باشد؟ اينكه مي فهمي تا به حال در اين شهر با كساني زندگي مي كرده اي كه مرزهاي توحش را دور از افق تو رد كرده اند و تو نمي فهمي در كمال آرامش و خونسردي زجر دادن كسي يعني چه؟ و چه چيزي عجيب است وقتي  خودمان در روزمره مان مي توانيم عاشق مان را به اين مرز جنون برسانيم و خود آسوده باشيم؟ يعني ما هم؟!
بارها پس از آن «توصيه» شد كه از اين چهار روز حرفي نزنم. به توصيه نيازي نيست. خودم توانش را ندارم. از هميشه نااميدترم و به اين فكر مي كنم كه كاش سالروز مرگم بود. شما اين نوشته را نخوانده بگيريد. زندگي اطراف من جريان دارد و شايد زادروز كسي باشد.
«همچنان خورشید به آسمان و زمین روشنی می بخشد، و در سپیده دمان زیباست. ابرها باران به نرمی می بارند. دشت ها سبزند. گزندی نیست. شادی هست؛ دیگران راست. آنک البرز؛ بلند است و سر به آسمان می ساید. و ما در پای البرز ایستاده ایم؛ و در برابرمان دشمنانی از خون ما؛ با لبخند زشت» بهرام بيضايي

خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

زمین بی تراکتور

مو اصلا توقعی نداشتم. پارسال این موقع مو همی تهرون داشتم زندگی مو می کردم با یارم. زندان که تموم شد، برگشتم سر همو زندگی بی یارم. آقاجون مو هنوز پاسپورتم هم نگرفتم، حالا برا من زوره که همچی تهمتی به مو بزنن....خواهر با شمام: شما سهمتون رو دادین. سهمتون همین نیشایی بود که زدین...دست شما درد نکنه..!

با سلام به آژانس شیشه ای ابراهیم خان حاتمی کیا
پ ن: در راستای نزدیک شدن به سالگرد دستگیری و زخم زبون های ملت!

خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

تراژدي قورباغه بودن

به نظر مي رسه ريشه اين مشكل كه "وقتي به مشكلات بزرگ و ناگهاني مي رسم (مثل فوت نزديكان، زندان و ...)، واكنش نشون مي دم و مي خوام از شرش خلاص شم و زود دنبال ريكاوري مي رم، ولي وقتي به روزمرگي  زندگی و بي فرهنگي و بي فكري جامعه ي فاسد و روابط و رفتار احمقانه اطرافم مي رسم هيچ واكنشي نشون نمي دم و باش كنار مي آم"، تو اين داستان تكراري باشه كه قورباغه اي كه توي آب جوش مي افته زود بيرون مي پره و قورباغه اي كه توي آبي باشه كه كم كم گرم ميشه، پخته مي شه و نمي فهمه!
اما... اساساً سوال من اينه كه چرا بايد نقش قورباغه رو بازي كنم؟

خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

كمي مهربان تر

سال ها پيش سر كلاس سينماي مدرن، استاد عزيزم سعيد احمدي بحثي را شروع كرد درباره نوعي بيماري رواني: علاقه زنداني به زندانبان يا زندان. اين بحث ميان انبوه خاطراتم گم شده بود تا اين چند وقت كه يادش افتادم. جستجو در اينترنت براي پيدا كردن اطلاعات بيشتر نتيجه اي نداشت. حتي ديگر نسخه اي از فيلم نگهبان شب  ليليانا كاواني هم ندارم كه مرجع خيلي خوبي است. تنها چيزي كه در دسترسم بود مجموعه داستان پرندگان مي روند در پرو مي ميرند نوشته رومن گاري بود كه داستانِ آخر مجموعه شرح نفس گيري از اين حالت رواني است. اين كتاب مدت هاست تجديد چاپ نشده و در دسترس نيست و دوستان عزيز مجبوريد متن تايپ شده را در ادامه مطلب بخوانيد. البته مجبور نيستيد. اين موضوع اساساً چالشي درباره جبر و اختيار است!

خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

از وودي آلن ياد گرفتم به همه چيز ميشه خنديد. به مرگ به زندگي به عشق. ميشه همون قدر كه همه چيز رو جدي گرفت هيچ چيز رو جدي نگرفت. خيلي جاها با اين از مهلكه در رفتم. خيلي چيزها رو تحمل كردم و از خيلي ذوق زدگي ها گذشتم. ولي حالا نمي دونم با تابستون پارسال چكار كنم. يكي بم بگه با هجوم اين خاطره ها چكار كنم؟

اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

میم

زمان دیرتر از این بعد از ظهر جمعه می گذشت
دیرتر از هر زمانی
الهام   مینا   آرزو   وحید   دانیال   لادن   نسترن   نیما   الناز  ...
این بازی من و ایمان بود
آخر هر اسمی، اول یه اسم دیگه
من از چشم هاش می خوندم کی دلتنگی اش بیشتر شده، بازی رو می رسوندم به ب
اون بازی رو می رسوند به م
تا یک بار اسمش رو بگه
تا یک بار اسمت رو بگم
حالا نه اون ب رو داره نه من م
بعد از اون چهاردیواری اجباری
هیچ چهاردیواری برایم اختیاری نشد
چه بازی بی مزه ای

اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

سهیل زنگ زده بود به 110 گفته بود: «آقا ما هفتاد و دو سه نفریم یه عده عوضی ما رو گروگان گرفتن» یارو گفته بود: «شما کجایید الان؟» سهیل گفته بود: «زندان اوین، اندرزگاه هفت، قرنطینه»!

اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

دو شبه خواب می بینم دنی آزاد شده. دنی پسر بیست ساله یهودیه که الان یازده ماهه زندانه. شاگرد پرده دوزی بود و کارش نصب پرده ها بود. به قول خودش پردۀ مردم و می زد! اولین آشناییم با دنی وقتی بود که می خواستیم بریم دادگاه. خیلی ترسیده بود و وقتی ناراحت می شد زیر چشماش قرمز می شد. مشکل تنفسی داشت و بینی اش رو می کرد تو یقه اش. قد بلندی داشت ، یه گوشه نشسته بود و با کسی حرف نمی زد. اون روزای سخت دادگاه ها گذشت و ما رفتیم بندهای عمومی. من و ایمان و دنی خدمات قرنطینه 7 بودیم. کارمون این بود که روزی سه بار ایمان هواخوری رو می شست، من راهرو رو جارو می کردم و تی می کشیدم و دنی هم گاردونی (توالت ها) و حمام ها رو می شست. مزیتش برای ما این بود که شب ها شام دولتی نمی خوردیم و غذامون بهتر بود و بعد از خاموشی ِ ساعت ده می تونستیم تلفن بزنیم، یعنی بیشتر از بقیه. من برای تلفنش رفته بودم، ایمان و دنی برای اینکه خسته بشن و فکر و خیال بی خود نکنن. سر شام ِ شب، بچه ها دنی رو اذیت می کردن. دنی خیلی به دینش معتقد بود و چه دوره انفرادی چه بعدش از گوشت غذای زندان نمی خورد چون زبح اسلامی بود. برای همین معمولا غذاش فقط برنج بود که همون هم بچه ها توش فلفل می ریختن و بنده خدا تا ته اش مجبور بود بخوره ولی خیلی با جنبه بود و هیچ وقت چیزی نمی گفت. انقدر با جنبه که سوژه همه شوخی های بچه ها شده بود و انصافاً با اختلاف بامزه ترین زندانی اوین بود. این یازده ماه مادرش بخاطر مریضی اش نتونسته بیاد ببیندش و باباش هم حال و روز خوبی نداره. آره دو شبه پری بلنده می آد خوابم و با اون قد درازش منو بغل می کنه و می گه آزاد شده. موقع خداحافظی مثل همیشه تا خورده بود تا بتونه منو بغل کنه. هیچ وقت نتونستم جدی بش بگم چقدر دوستش دارم. من که هیچ وقت از این خوابا نمی بینم یعنی میشه این یکی درست از آب دربیاد؟