آذر ۰۹، ۱۳۸۹

برنامه غذايي اوين


عكس ها افسرده اند اسماعيل!

بعد از ظهر نهم آذر 88 بود. تيم ما قطعاً ضعيف ترين تيم مسابقات گل كوچيك بند 350 بود. من بودم و مهرداد و دني. تعريف از خود نباشد بهترين بازيكن تيمم بودم كه آن هم در بازي قبل با تكل عبدالله مومني مصدوم شده بودم. كسي كه بخاطر اجتناب از بالا گرفتن اختلافات درون جنبش از بردن نامش معذورم گفت: «عبدالله فوتبال بازي كردنت هم مثل سياستته. اين چه وضعيه زدي زانوي بچه رو نابود كردي» بنده هم عرض كردم: «شانس آوردم ايشون يك لُر معمولي بيش نيست. اگر لُر بزرگ شيخ مهدي را گرفته بودند بنده دست كم مقطوع النسل شده بودم».

آن روز دوشنبه ساعت چهار بعد از ظهر بازي داشتيم. در اتاق اندك جفتكي انداختم و حامد روحي نژاد كه تخصصش تقليد صداي رفسنجاني و فردوسي پور بود از لحاظ سياسي ورزشي به ما روحيه داد. گنگ ما از راهروي باريك طبقه پايين به سمت حياط كوچك پاييز در زندان مي رفت. سر پيچ مسئول پيج كه بالاي پله ها بود توي بلندگو گفت: «جناب آقاي ... شما به لطف خدا اعزام به مرخصي هستيد. لطفاً با تمامي وسايل به افسر نگهباني مراجعه فرماييد.» گفتم: «درست خوندي؟ من؟» گفت:«برو وسايلتو جمع كن بابا» بيست روز به پايان حكمم مانده بود. لابد مرخصي متصل به آزادي بود. همه بچه ها ريخته بودند سرم. انگار گل زده بودم.

برگشتم اتاق. همه خوشحال بودند. خوشحال بودن البته با خنديدن فرق مي كند. ما زياد مي خنديديم ولي خوشحالي چيز غريبي بود. من اما... هيچ. خجالت مي كشيدم. كاش نصف شبي بيدارم مي كردند و آرام از در بيرونم مي كردند. رفتم روي تخت و لباس ها، روتختي، كلاه، وقتي يتيم بوديم کازوئو ایشیگورو، شامپو و صابون ها و هر خرده ريزي كه بود گذاشتم براي بچه ها. اين رسم زندان بود. دو هزار تومان پول داشتم كه به درد كسي نمي خورد. كتاب كوري را هم كه داشتم مي خواندم به كتابخانه پس دادم. ديگر همه جلوي در اتاق جمع شده بودند. بيشتر خجالت كشيدم. همه را محكم بغل كردم. گريه نكردم. از بيماري حامد خبر داشتم. محكم تر بغلش كردم. خودش مي فهميد يعني چي. مثل هميشه بچه ها يار دبستاني مي خواندند و دست مي زدند. باز همان راهروي باريك را به سمت پله ها رفتم. از پله ها بالا رفتم. بچه ها دست مي زدند. پله به پله سخت تر مي شد.

زير هشت نشسته بودم منتظر. شيفت حاج حسين افسر نگهبان بود و از يار دبستاني خواندن بچه ها حسابي كفري بود. جلوي من مي رفت و مي آمد و هي مي گفت:« ما اينا رو دهه شصت جمع كرديم رفته. دو تا بچه...» مجيد هم آمد. اين بار بدون يار دبستاني و كف و سوت. خيلي خوشحال بود. با سرباز رفتيم اجراي احكام. يك نفر به ما اضافه شد كه داشت مي رفت مرخصي. خبازخانه (نانوايي) كار مي كرد. پرسيد كجاها بودي. گفتم. گفت:« به خدا وقتي شما انفرادي بوديد ما براتون نون مي فرستاديم خودشون پس مي فرستادن» گفتم:« آره نون خشك مي دادن». دست داديم و من و مجيد رفتيم سمت در خروجي.

از در كه بيرون رفتيم مجيد پريد بغل من. خيلي خوشحال بود. من...هيچ.گفتم:«كجا ميري؟» گفت:« اسلامشهر» گفتم:«پول داري؟» گفت:«نه». دو هزار توماني را دادم به مجيد و خداحافظي كرديم. حال خوبي نداشتم. راه افتادم توي خيابان ها. بي فكري حسي هدفي. يك ساعتي راه مي رفتم. دو تا پسر كنار هتل اوين پرسيدند:«آقا ونك چجوري ميشه رفت؟» نگاه كردم ديدم پل جديدي ساخته اند. گفتم:«قبلاً از اينجا مستقيم مي رفتي مي رسيدي پارك وي بعد مي رفتي پايين مي شد ونك» با چند سوال فهميدند كه كجا بودم و تازه آزاد شدم. تازه احساس كردم تمام چيزي كه به سرم آمده براي ديگران يك اتفاق جالب مثل خبرهاي آخر شبي تلويزيون است. مثل ديدن يك آدم شش انگشتي يا چيزي شبيه اين كه بشود شب سر شام تعريف كرد:«امروز يه نفرو ديدم تازه از زندان اومده بود بيرون. مال همين شلوغ پلوغيا. بش گفتم اگه يه بار ديگه برگردي شيش ماه پيش بازم ميري راهپيمايي؟ گفت نمي دونم»

ماشين دربست گرفتم رفتم خونه. به دنيايي برگشته بودم كه آدم ها بلد بودند به ماشين ها اشاره كنند، ماشين نزديك شود، در لحظه درست مسيرت را بگويي، او هم كنار بايستد و تو بنشيني و با شدت مناسبي در را ببندي. دم در كه رسيدم زني كه گويا همسايه ما بود به من خيره شده بود. فهميدم به لطف بازجوها تمام محل خبردار شدند. مثل تحقيقات خواستگاري. «چجور پسريه؟ اهل خلاف هست؟ خانواده اش چطور؟» زن گفت:«خيلي خوشحالم برگشتي» با همين سرعت وارد صميميت شد. تشكر كردم. حامد پريد بغلم. به راننده تاكسي دو برابر پول كرايه را دادم. گفتم شيريني آزادي. تازه دم در فهميد. شايد سوارم نمي كرد! ولي خوشحال شد. نمي دانم بخاطر پول يا آزادي. دكور خانه عوض شده بود. تا اينكه برسم خانه، مهدي به خواهرش و خواهرش به مادرم اطلاع داده بود كه من آزاد شده ام. صفحه آخر دفتر يادداشت هاي زندان نوشتم:



امروز سالگرد آزادي است. در اين يك سال حال بدي داشتم. فيلم نساخته ام. به همه مي گويم دارم مي روم خارج ولي هيچ كاري نمي كنم. راستش اصلاً نمي خواهم كار خاصي در زندگي بكنم. نمي دانم چرا كسي به آدمي كه كار خاصي ندارد، آينده اي ندارد، اميدي ندارد احترام نمي گذارد؟ از جان آدم چه مي خواهند؟ گاهي يك مرد گنده فقط نياز دارد سرش را روي پاي زني بگذارد و گريه كند. يار من آن روزها نه به سبك فيلمفارسي كه به سبك خودش «به پاي من نماند». حتي همان 161 روز. روز اول سرم شكسته بود و خون مي آمد. دست ها و چشم هايم بسته بود. پوتينش روي صورتم بود. مي گفت جنازه تو مي ندازم تو همين بيابون. نه عشاق به حرفشان عمل مي كنند نه جلادها. 

- عنوان نوشته از شعر بلند اسماعیل - رضا براهنی

آذر ۰۶، ۱۳۸۹

مست می شی، همه حسرت ها سراغت میاد
مستی از سرت می پره، حسرت نه

آبان ۳۰، ۱۳۸۹

حسین ریزه یه mp3 player تو ملاقات حضوری گذاشته بود تو شورتش آورده بود تو. اونم که ماشالا جادار! یه شب خوابم نمی برد. تختم طبقه سوم بود. حسین تو زاغه اش نشسته بود پتو رو کشیده بود رو سرش تکون تکون می خورد. خواست بره توالت اومد mp3 player  رو گذاشت تو دستم گفت افسر نگهبان نبینه. گفت همین آهنگ چهاردهمُ گوش بده سیاوش قمیشی واسه ما خونده. مثل انسان اولیه به mp3 player نگاه می کردم. گذاشتم تو گوشم. سیاوش قمیشی می خوند: طاقت بیار رفیق دنیا تو مشت ماست ... طاقت بیار رفیق خورشید پشت ماست... 
آی گریه ای کردیم تا صبح. فکر نکنم دیگه این زندگی پا بده همچین حالی بکنیم.

رئيس

ظهر رفته بودم چلوكبابي بخارست غذا بگيرم. چند تا مرد كت شلواري داشتن غذا مي خوردن.  غذاشون كه تموم شد اوني كه از همشون مسن تر بود اومد دست كرد تو جيبش يه بسته پنج تومني بدون اينكه بشمره گذاشت رو ميز صاحب رستوران. طرف كلي دولا راست شد. همه كت شلواري ها يكي يه خلال دندون تو دهنشون بود. رئيس داشت از پله ها بالا مي رفت. صاحب رستوران خواست خودشو شيرين كنه گفت حاجي اون كه از پشتت زده بيرون اسلحه اس؟ رئيس برگشت گفت آره چطور؟ خيلي جدي بود. نگاه كردم ديدم آره يه چيزي از پشت كتش زده بيرون. رئيس يه پاش رو پله بالاتر، برگشته بود زل زده بود به صاحب رستوران. ترسيده بود. زير لب گفت گفتم يه وخ نيفته. رئيس همين جور زل زده بود. خلال دندوني ها سرشون پايين بود. اگه همون موقع بش شليك مي كرد تعجب نمي كردم. مرد باز زير لب گفت مخلصم آقا. رئيس بي خيال شد رفت.
اوج بي عدالتي در زندگي شهري يعني سه نفر نيم ساعت بشينن تو تاكسي منتظر نفر آخر، يارو تا از راه برسه ماشين حركت كنه.
اين روزها ميزان مفيد بودنم براي جامعه تو اين خلاصه ميشه كه مردم تو خيابون ازم آدرس مي پرسن منم سر حوصله براشون توضيح مي دم.

آبان ۲۳، ۱۳۸۹

مزیتی که من نسبت به خیلی ها دارم اینه که 6 ماه حبس تعلیقی دارم
یعنی جایی برای رفتن

آبان ۲۲، ۱۳۸۹

روزهای وحشی گری

آندرس رِتامال بهترین رام کننده اسب های وحشی و بهترین سوارکار تمام دشت های بی انتهای آرژانتین است.  یک وسترنر تنها و سرسخت که با پسر چهار ساله اش گابی با ماشینش دشت ها را برای گرفتن جایزه مسابقات اسب سواری می گذراند. مسابقه ای که فقط دوازده ثانیه طول می کشد و اگر سوارکار بتواند روی اسب وحشی دوام بیاورد جایزه را می برد و رِتامال مردی است که هیچ وقت شکست نمی خورد. او اسطوره زنده تمام مردم این دشت هاست. برایش ترانه ها گفته اند و با گیتار پیش از ورودش به صحنه می خوانند.


جایی از فیلم مستند El gaucho شاهکار Andrès Jarach، پس از یک جدال نفس گیر با اسب جوان و وحشی  که در سکوت محض برگزار می شود و فقط صدای سم اسب در دشت می پیچد و با بی رحمیِ رِتامال بارها اسب به زمین می خورد و برمی خیزد، اسب لحظه ای می ایستد و نفس نفس می زند. اسب هیچ بندی ندارد و دشت وسیع است. احساس می کنی این وحشی زیبا هر لحظه ممکن است بگریزد یا به صاحبش حمله کند. رِتامال به اسب نزدیک می شود. صورتش را به صورت اسب نزدیک می کند. مثل دو وسترنر به هم نگاه می کنند. سکوت و آرامش شان میان این دشت وسیع هر دو را به دوئل نهایی نزدیک می کند. رِتامال دستش را خیلی آرام بالا می آورد. اسب نفس نفس می زند. رِتامال دستش را به چانه اسب می رساند. آرام نوازشش می کند. پا عقب می گذارد و دور می شود. معاشقه تمام شده است.

آبان ۲۱، ۱۳۸۹

روزم رو یه جور می گذرونم
شبم رو یه جور دیگه
ضمیر ناخودآگاهم گولم رو نمی خوره
هنوز خواب تو رو می بینه

آبان ۱۳، ۱۳۸۹

اتوبوس های آخر شب جای آدم های خسته است. هر کسی به جایی خیره شده. پدر و پسر انگار از دهه شصت مستقیم اومده بودن تو اتوبوس. لباس های بچه مثل بچگی من بود. توی پتوی کهنه ای توی بغل پدرش خواب بود. کنارشون مرد میانسالی بود که از دست ها و لباس ها و صورت رنگی اش معلوم بود نقاش ساختمون بود. من و مرد قد کوتاه بادی بیلدینگی دستبند نقره ای یقه باز کنار صندلی این سه نفر بودیم. مرد یقه باز گفت چرا انقد پتو پیچیدی دورش؟ پدر گفت: سردشه. مرد گفت: آخه این همه کردی تنش... خودمم بچه دارم...الان ببریش بیرون یه باد بش بخوره... نقاش ساختمون سرش رو تکون داد گفت: یه باد بش بخوره... بادی بیلدینگی گفت: یه باد... همچین سرمایی بخوره... واسه خودت می گم وگرنه من که ... لب و لوچه شو یه وری کرد که به تخمم. نقاش ساختمون بدون اینکه پدر و پسرو نگاه کنه گفت: آخه این همه لباس... کلاه کاپشن چه خبره... مرد پتو رو از روی بچه اش کنار زد و کلاه رو برداشت. پیشونی بچه رو بوسید. زخم عمیق و تازه ای فاصله دو تا چشم بچه رو پر کرده بود. بادی بیلدینگی گفت: نگران نباش حالا بزرگ میشه... نگاتم که نمی کنه هیچی چهار تا فحشم بت میده. خندید. نقاش هم تأیید کرد. پدر دهه شصتی به بیرون اتوبوس خیره شده بود.
ما مسافرای خط تجریش - راه آهن بودیم. طول مسیر: هیجده کیلومتر.

آبان ۱۱، ۱۳۸۹

هفت هشت سالم بود. از مدرسه برمي گشتم. هوا باروني و سرد بود. خيس خيس شده بودم. شاش داشتم. مثل چي مي لرزيدم. راه مدرسه تا خونه خيلي دور بود. وسط راه تصميم گرفتم بشاشم به خودم. شاشيدم. راحت شدم. حتي گرم هم شدم! زیادی سخت گرفته بودم.

آبان ۱۰، ۱۳۸۹

اولین روز سرد تهران بود. فقط یه تی شرت پوشیده بودم. هوا تاریک شده بود. چهار بار چراغ سبز و قرمز شد تا از چهارراه رد شدیم. خوابم برده بود که راننده داد زد: «آشغال خوابش برده!» از خواب پریدم. یه ماشین اومد کنار ما ایستاد و هر دو شیشه هاشون رو پایین دادن و شروع کردن داد زدن. راننده ما همه اش می گفت «اینجا ترررونه می فمی؟ ترررونه! با شهر شما فرق می کنه! مردم اینجوری رانندگی می کنن!» راننده اونا هم هی می گفت «خب مسیر خودتو برو چرا می پیچی جلو من؟» بعد جفتشون همونجوری که حرف می زدن پاشون رو گذاشتن رو گاز و حرکت کردن. انگار پاهاشون مال یه نفر دیگه بود. پشت چراغ بعدی یه نفر اومد دم شیشه راننده گفت «آقا شهر با شهر فرق نمی کنه که! شما پیچیدی جلوی من! آخه شهر با شهر فرق می کنه؟» راننده ‏اونا بود. راننده ما گفت «اصن چرا چراغات خاموشه؟» اون یکی هی می گفت «شهر با شهر فرق نمی کنه.» نفهمیدم لهجه اش کجایی بود ولی من طرف راننده اونا بودم. هرچند تو ماشین اونم بودم نمی تونستم بخوابم. تو تاکسی بعدی فکر کردم بیام خونه اینا رو بنویسم. تو ضبط ماشین مهستی داشت می خوند:
آی تهرون تهرون تهرون ما تهرون
تو مهربون و ما حالا مهربون
 گفتم حالا اینو کی باور می کنه؟