خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

تراژدي قورباغه بودن

به نظر مي رسه ريشه اين مشكل كه "وقتي به مشكلات بزرگ و ناگهاني مي رسم (مثل فوت نزديكان، زندان و ...)، واكنش نشون مي دم و مي خوام از شرش خلاص شم و زود دنبال ريكاوري مي رم، ولي وقتي به روزمرگي  زندگی و بي فرهنگي و بي فكري جامعه ي فاسد و روابط و رفتار احمقانه اطرافم مي رسم هيچ واكنشي نشون نمي دم و باش كنار مي آم"، تو اين داستان تكراري باشه كه قورباغه اي كه توي آب جوش مي افته زود بيرون مي پره و قورباغه اي كه توي آبي باشه كه كم كم گرم ميشه، پخته مي شه و نمي فهمه!
اما... اساساً سوال من اينه كه چرا بايد نقش قورباغه رو بازي كنم؟

۹ نظر:

پارمیدا گفت...

تراژدی انسان بودن!!
فارسیش میشه سکوت سایه ها!!
مرسی..

ناشناس گفت...

هان یعنی اولی ناگهانیه و دومی چون از اول توش بودیم و تو همون فضا رشد کردیم دیگه واکنش چندانی بش نشون نمیدی. هوم. خیلی فسفر سوزوندم تا فهمیدم چی گفتی!
با این حساب همه مون قورباغه ایم

محـمد گفت...

خوب من خوب ننوشتم :(

ناشناس گفت...

نه بابا. من انرژیم تحلیل رفته بود زود متوجه نشدم :دی :)

محـمد گفت...

:) راضی نیستم انرژیتو بخاطر وبلاگ من بسوزونیا!

ایرن گفت...

خوب حالا چرا قورباغه بودن رو دوست نداری؟قورباغه ها خوش رنگند و صدای قشنگی هم دارند و می تونن روی برگ های پهن نیلوفر آبی ساعت ها بشینند و تفکر کنند!

محـمد گفت...

بخاطر همینا که گفتی!

R A N A گفت...

موضوع اینه که الان همه مون یه جورایی نیم پزیم
;)

سوژه. گفت...

قورباغه "بودن يا نبودن " مسئله اينست.