‏نمایش پست‌ها با برچسب خواب ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خواب ها. نمایش همه پست‌ها

آبان ۲۱، ۱۳۸۹

روزم رو یه جور می گذرونم
شبم رو یه جور دیگه
ضمیر ناخودآگاهم گولم رو نمی خوره
هنوز خواب تو رو می بینه

مهر ۲۷، ۱۳۸۹

پدرم پشت زمان ها مُرده است

حالا بعد از اين همه سال، اين همه سالي كه هر شب التماس مي كردم بياي خوابم و نيومدي، اين همه سالي كه قديس خونه ما بودي، كه فقط زبري ريش هات يادم مونده و مهربوني بي حدت، بعد از اين همه سال كه از فوتبال بازي كردنت با ما تو كوچه مي گذره، بعد از اين همه حرف نزدن ما تو خونه از تو كه بغضمون هنوز تازه اس و بعدِ نوزده سال زرتي مي شكنه، بعد از اون همه آب بازي توي حياط كه مي رفتي تلويزيون رو مي آوردي تو حياط كه همونجا نيك و نيكو ببينيم، بعد از اون همه كه تو نجاري ات پلكيدم و بوي هر چوبي يعني عشق، مي آي و غضب مي كني. باور كن زنده بودن هر روز سخت تر ميشه. از من توقعي نداشته باش مرد. مرد مُرده.

مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

زن و راننده بيرون تاكسي در حال بحث درباره مسير تاكسي هستند. بالاخره سوار مي شوند و راه مي افتيم. زن با همان صداي بلند مي گويد شيشه را بكش پايين. زير لب مي گويم موهايم خيس است. دستي به پشت موهايم مي كشد. مكث مي كند و ديگر چيزي نمي گويد.

مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

راهی به خانه نیست

کابوسی که همیشه تکرار می شود این است که می خواهم از طبقه ای به طبقه بالاتر بروم. جایی که خانه ام است. بین دو طبقه هیچ پله ای نیست. باید از دیوار بالا بکشم یا از دریچه تنگی وارد شوم که هر آن امکان سقوطم است. آدم هایی جلوی من به راحتی این راه را می روند و به من می گویند این که کاری ندارد زود باش و کسانی که پشت سر من می آیند غر می زنند که چقدر ترسویی.
به این فکر می کنم که کسانی که در خواب می میرند لابد دیگر تاب وحشت کابوس هایشان را ندارند.

مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

در پياده روی هر خيابانی هميشه رهگذری هست که در حال راه رفتن دارد خواب می بيند

یک اثاث کشی کم کمی دارم می کنم به خواب ها. یک جور مسخره ای زندگی من کم کم داره شیفت پیدا می کنه به خواب. آدم هایی که دوست دارم، آرزوها، همه لذت ها و حتی ترس ها. جاهایی که می خوام برم و چیزهایی که ازشون فراری ام. زندگی واقعی یا چیزی که فکر می کنم واقعیه داره خالی تر میشه. دیگه بخش هیجان انگیزِ زیستن شده خواب دیدن. بیداری یعنی بین دو بار خواب دیدن.

* عنوان از فیلم یا کتاب گاوخونی است. شاید هر دو!

اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۹

دو شبه خواب می بینم دنی آزاد شده. دنی پسر بیست ساله یهودیه که الان یازده ماهه زندانه. شاگرد پرده دوزی بود و کارش نصب پرده ها بود. به قول خودش پردۀ مردم و می زد! اولین آشناییم با دنی وقتی بود که می خواستیم بریم دادگاه. خیلی ترسیده بود و وقتی ناراحت می شد زیر چشماش قرمز می شد. مشکل تنفسی داشت و بینی اش رو می کرد تو یقه اش. قد بلندی داشت ، یه گوشه نشسته بود و با کسی حرف نمی زد. اون روزای سخت دادگاه ها گذشت و ما رفتیم بندهای عمومی. من و ایمان و دنی خدمات قرنطینه 7 بودیم. کارمون این بود که روزی سه بار ایمان هواخوری رو می شست، من راهرو رو جارو می کردم و تی می کشیدم و دنی هم گاردونی (توالت ها) و حمام ها رو می شست. مزیتش برای ما این بود که شب ها شام دولتی نمی خوردیم و غذامون بهتر بود و بعد از خاموشی ِ ساعت ده می تونستیم تلفن بزنیم، یعنی بیشتر از بقیه. من برای تلفنش رفته بودم، ایمان و دنی برای اینکه خسته بشن و فکر و خیال بی خود نکنن. سر شام ِ شب، بچه ها دنی رو اذیت می کردن. دنی خیلی به دینش معتقد بود و چه دوره انفرادی چه بعدش از گوشت غذای زندان نمی خورد چون زبح اسلامی بود. برای همین معمولا غذاش فقط برنج بود که همون هم بچه ها توش فلفل می ریختن و بنده خدا تا ته اش مجبور بود بخوره ولی خیلی با جنبه بود و هیچ وقت چیزی نمی گفت. انقدر با جنبه که سوژه همه شوخی های بچه ها شده بود و انصافاً با اختلاف بامزه ترین زندانی اوین بود. این یازده ماه مادرش بخاطر مریضی اش نتونسته بیاد ببیندش و باباش هم حال و روز خوبی نداره. آره دو شبه پری بلنده می آد خوابم و با اون قد درازش منو بغل می کنه و می گه آزاد شده. موقع خداحافظی مثل همیشه تا خورده بود تا بتونه منو بغل کنه. هیچ وقت نتونستم جدی بش بگم چقدر دوستش دارم. من که هیچ وقت از این خوابا نمی بینم یعنی میشه این یکی درست از آب دربیاد؟

فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

چه

باید بیدار بشم و برم سر کار ولی چند تا از چریک های چه گوارا بالای سرم ایستاده ان و میگن اگه بیدار بشی همه خانواده ات رو می کشیم. درسته دیر رسیدم سر کار ولی مسئله مهم برام این بود که از بچه های چه بعید بود.

فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

خواب ها

زندان كه بودم خواب مي ديدم كه آزاد شدم و وقتي بيدار مي شدم مي ديدم تو زندانم
حالا اين شب ها خواب مي بينم كه تو زندانم و وقتي بيدار مي شم مي بينم آزادم
نمي دونم كدوم بدتره