آذر ۲۹، ۱۳۸۹

تشويش اذهان خصوصي


ظاهراً اين وبلاگ فيلتر شده. ديگه انقدر خبر بد بوده اين چند وقت كه اين يكي خيلي عجيب نيست. مرثيه سرايي براي وبلاگ از دست رفته هم ديگه تكراري شده. پس زياده عرضي نيست. فقط اينكه تا وقتي اينجا فيلتر باشه پست جديدي نمي نويسم. شايد رفتم جاي ديگه كه باز خبر مي دم. از اول هم مشخص بود كه يك سرخپوست خوب يك سرخپوست مرده است!

آذر ۲۸، ۱۳۸۹

مي دونيد چيه
من مي دونم چجوري مي ميرم
هدفون تو گوشم يه ماشين بي هوا زيرم مي كنه
فقط مي خوام بدونم سر كدوم آهنگ؟

آذر ۲۷، ۱۳۸۹

معجزه

رو به دیوار ایستاده بودیم. مثل کسانی که قرار است اعدام شوند. موسی دعایی رو خوند. گفت تکرار کن. گفتم چیه. گفت دعایی که یونس وقتی تو دل نهنگ بود می خوند تا نجات پیدا کنه. بجای خوندن دعا رفتم به عمق اقیانوس. به سنگینی آب روی سرم. به وقتی که می دونی داری به مرگ فرو می ری. به نهنگ فکر کردم. به نهنگ کارتونی. به نهنگ هارمونی های ورکمایستر. به نهنگ مستند بی بی سی. به دل نهنگ فکر کردم که به ناکجا آباد می رود. بعد به معجزه فکر کردم. به هامون که «خدايا يه معجزه مي خوام» فکر کردم فقط یه معجزه نجاتمون می ده. بعد فکر کردم بازم اینو به خودم گفته‏م. یه معجزه! نجات؟ من سخت جونم؟ من ترسو ام؟
من الان روبروی کامپیوترم در خانه مادری ام نشسته ام. موسیقی اپرا گوش می دهم و در دل نهنگم.

آذر ۲۵، ۱۳۸۹

ما اینجوریم

عمیقاً معتقدم بهترین راه حفاظت از حریم شخصی لخت شدنه

آذر ۲۰، ۱۳۸۹

پاييز فقط يه روز، فقط يه روز داره كه اون اتفاق مي افته. درخت هاي اميرآباد فقط يه روز از روزهاي پاييز برگ هاشون همگي مي ريزن. همه درخت ها همينن. همين درخت پاي پنجره شركت. كه عمر منو مي شمره. كه جوونه زدنش رو مي بينم و سبز شدن و زرد شدن و ريختنش كه همين چند روز پيش بود. نمي دونم حس خودش چيه. بايد بش تبريك بگم يا نه. چيزي نمي گم. از جلوش كه رد ميشم يكم مي ايستم و نگاش مي كنم كه يعني حواسم بت هست. حتي تحسينش ميشه كرد كه به نظر من البته خوشگلتر هم ميشه. ولي خب خودش معيارهاي خودش رو داره.
براي منم اون روز پاييز امروز اومد. همون روزي كه هوا كمي گرفته. من آروم تر از هميشه راه مي رم. دستم رو تو جيب هام مي كنم و قدم مي زنم. زياد قدم مي زنم. مثل بچه هايي كه بعد از يه گريه طولاني بريده بريده نفس مي كشن ميشم. حالم مثل جاناتان گرت در برابر باد ميشه وقتي تو اون هواي ابري با اون موهاي بلند راه مي رفت. دلم در به در يك آدم غريبه است كه بغلش كنم. آدمي كه واقعيتش با خيال من آميخته باشه.
همچين روزي در پاييز، من خاطرات كسي رو مي خونم و همه دنياي پيرامونم تغيير مي كنه و حواسم گنجشك تر از پيش ميشه و هراس شيريني به سراغم مياد كه اين لحظه ها تا كي مي مونن و خاطره اون آدم تا كي مي مونه...
امروز روزيه كه بعضي آدمها از جلوي من رد ميشن و نگاهم مي كنن و چيزي نمي گن چون برگ هاي من داره مي ريزه و خودم هم نمي دونم اين چه حسيه...
- تقديم به غريبه اي كه شايد نامش ساشا باشد.

آذر ۱۸، ۱۳۸۹

سیتا

در اتاقمو زده اومده تو. ماریکا رئیسمه. یه پیرزن ۶۸-۶۷ ساله ست. میبینم تو دستش یه جعبه درباز از این سوزنایی هست که من هرروز ازش استفاده میکنم واسه تزریق انسولین. فکرم میره پیش سگش که میدونم دیابت داره. میپرسه «این به دردت میخوره؟» سرمو می برم جلوتر که بتونم روی جعبه رو بخونم ببینم سایز سوزنا چنده و همزمان ازش میپرسم «مال سگت بوده؟». سرشو به علامت تایید تکون میده و میگه: «آره دیگه لازمش نداریم. دیدم وقت نمیکنم ببرمشون تحویل داروخانه بدم، گفتم از تو بپرسم شاید به دردت بخوره.»


همکارم که یه پسر پاکستانیه ازش میپرسه «چطور مگه؟ مگه دیگه پیشتون نیست؟». ماریکا با یه حالت افسرده ای میگه: «نه. رفت». پسر پاکستانی با یه حالت خونسردی میگه « آهان، یعنی مرد؟». ماریکا که دیگه قیافش حسابی به هم ریخته و حالش پریشون شده میگه: «آره. خودمون بردیم یه جایی که حیوانات مریض یا پیر رو میکشن.» بعد ادامه میده: «وای نه من الان اگه بخوام راجع به این موضوع حرف بزنم دوباره گریه ام میگیره».
باز این پاکستانیه با یه حالتی نگاهش رو کش میاره و زل میزنه که انگار دوست داره ادامه داستان رو بشنوه. ماریکا با یه حالت بغضی میگه: «آره از همون اول که وارد کلینیک شدیم اصلن انگارفهمیده بود. خودشو جمع کرده بود و از ما جدا نمیشد. ولی خوب میدونین ۱۴ سالش بود. خیلی پیر شده بود. باید کاری رو میکردیم که واسه خودش بهتر بود.»


من همینجور مات موندم که چی بگم. کلن وقتی آدمیزادش هم میمیره من تو تسلیت گفتن و همدردی گیر میکنم و لال میشم. حالا نمیدونم واسه مرگ یه سگ، اونم سگی که اینجوری مرده و صاحبش اینقد حالش بَده چی باید بگم؟! کلن سکوت میکنم ولی قیافه م رفته تو هم. یادم میاد این سگه در اثر اینکه دیر فهمیده بودن دیابت داره بیناییش رو هم چند سالی بود از دست داده بود. ولی تو همون چند باری که من دیده بودمش با اون چشمای نابیناش چه بالا پایینی هم میپرید.خیلی سگ باحالی بود. خدا بیامرزتش! بعد باز صدای این پسره رو میشنوم که میگه حالا میخواین سگ جدید بیارین؟ ماریکا سرش رو تکون میده و میگه: «نمیدونم، نمیدونم.»
از ماریکا تشکر میکنم. جعبه رو میگیرم میذارم رو میزم.


سایز سوزنها چیزی نیست که من استفاده میکنم. اگر هم بود من چه جوری میتونستم از باقی مونده سوزنهای یه سگ که الان مرده و به قول ماریکا جسدش رو هم سوزوندن و در گوتلاند* دفن کردند استفاده کنم؟ بعد فکر میکنم اینا مهم نیست. ماریکا فقط لازم داشته این جعبه رو بده به کسی تا دیگه نبینتش. حالا داده به من و راحت شده. و الا کدوم داروخانه ای یه جعبه کهنه از باقیمونده سوزنهای انسولین یه سگ مرده رو تحویل میگیره و میده به یه مریض دیگه؟

*گوتلاند یه جزیره تو شرق سوئده که ماریکا اونجا یه ویلای تابستونی داره. معمولن سالی یکی دوبار با شوهرش و همین سگه میرفتن اونجا واسه تعطیلات. کلن یه احساس تعلق خاصی به این جزیره داره. میگفت خیلی خوب شد تونستیم سیتا رو اونجا خاک کنیم. سیتا اسم سگه بود.

نوشته: مرجان

آذر ۱۴، ۱۳۸۹

بدتر از اینکه حالت بد باشه اینه که حافظه ات اتصالی داشته باشه
هی یادت بره، هی یادت بیاد

آذر ۰۹، ۱۳۸۹

برنامه غذايي اوين


عكس ها افسرده اند اسماعيل!

بعد از ظهر نهم آذر 88 بود. تيم ما قطعاً ضعيف ترين تيم مسابقات گل كوچيك بند 350 بود. من بودم و مهرداد و دني. تعريف از خود نباشد بهترين بازيكن تيمم بودم كه آن هم در بازي قبل با تكل عبدالله مومني مصدوم شده بودم. كسي كه بخاطر اجتناب از بالا گرفتن اختلافات درون جنبش از بردن نامش معذورم گفت: «عبدالله فوتبال بازي كردنت هم مثل سياستته. اين چه وضعيه زدي زانوي بچه رو نابود كردي» بنده هم عرض كردم: «شانس آوردم ايشون يك لُر معمولي بيش نيست. اگر لُر بزرگ شيخ مهدي را گرفته بودند بنده دست كم مقطوع النسل شده بودم».

آن روز دوشنبه ساعت چهار بعد از ظهر بازي داشتيم. در اتاق اندك جفتكي انداختم و حامد روحي نژاد كه تخصصش تقليد صداي رفسنجاني و فردوسي پور بود از لحاظ سياسي ورزشي به ما روحيه داد. گنگ ما از راهروي باريك طبقه پايين به سمت حياط كوچك پاييز در زندان مي رفت. سر پيچ مسئول پيج كه بالاي پله ها بود توي بلندگو گفت: «جناب آقاي ... شما به لطف خدا اعزام به مرخصي هستيد. لطفاً با تمامي وسايل به افسر نگهباني مراجعه فرماييد.» گفتم: «درست خوندي؟ من؟» گفت:«برو وسايلتو جمع كن بابا» بيست روز به پايان حكمم مانده بود. لابد مرخصي متصل به آزادي بود. همه بچه ها ريخته بودند سرم. انگار گل زده بودم.

برگشتم اتاق. همه خوشحال بودند. خوشحال بودن البته با خنديدن فرق مي كند. ما زياد مي خنديديم ولي خوشحالي چيز غريبي بود. من اما... هيچ. خجالت مي كشيدم. كاش نصف شبي بيدارم مي كردند و آرام از در بيرونم مي كردند. رفتم روي تخت و لباس ها، روتختي، كلاه، وقتي يتيم بوديم کازوئو ایشیگورو، شامپو و صابون ها و هر خرده ريزي كه بود گذاشتم براي بچه ها. اين رسم زندان بود. دو هزار تومان پول داشتم كه به درد كسي نمي خورد. كتاب كوري را هم كه داشتم مي خواندم به كتابخانه پس دادم. ديگر همه جلوي در اتاق جمع شده بودند. بيشتر خجالت كشيدم. همه را محكم بغل كردم. گريه نكردم. از بيماري حامد خبر داشتم. محكم تر بغلش كردم. خودش مي فهميد يعني چي. مثل هميشه بچه ها يار دبستاني مي خواندند و دست مي زدند. باز همان راهروي باريك را به سمت پله ها رفتم. از پله ها بالا رفتم. بچه ها دست مي زدند. پله به پله سخت تر مي شد.

زير هشت نشسته بودم منتظر. شيفت حاج حسين افسر نگهبان بود و از يار دبستاني خواندن بچه ها حسابي كفري بود. جلوي من مي رفت و مي آمد و هي مي گفت:« ما اينا رو دهه شصت جمع كرديم رفته. دو تا بچه...» مجيد هم آمد. اين بار بدون يار دبستاني و كف و سوت. خيلي خوشحال بود. با سرباز رفتيم اجراي احكام. يك نفر به ما اضافه شد كه داشت مي رفت مرخصي. خبازخانه (نانوايي) كار مي كرد. پرسيد كجاها بودي. گفتم. گفت:« به خدا وقتي شما انفرادي بوديد ما براتون نون مي فرستاديم خودشون پس مي فرستادن» گفتم:« آره نون خشك مي دادن». دست داديم و من و مجيد رفتيم سمت در خروجي.

از در كه بيرون رفتيم مجيد پريد بغل من. خيلي خوشحال بود. من...هيچ.گفتم:«كجا ميري؟» گفت:« اسلامشهر» گفتم:«پول داري؟» گفت:«نه». دو هزار توماني را دادم به مجيد و خداحافظي كرديم. حال خوبي نداشتم. راه افتادم توي خيابان ها. بي فكري حسي هدفي. يك ساعتي راه مي رفتم. دو تا پسر كنار هتل اوين پرسيدند:«آقا ونك چجوري ميشه رفت؟» نگاه كردم ديدم پل جديدي ساخته اند. گفتم:«قبلاً از اينجا مستقيم مي رفتي مي رسيدي پارك وي بعد مي رفتي پايين مي شد ونك» با چند سوال فهميدند كه كجا بودم و تازه آزاد شدم. تازه احساس كردم تمام چيزي كه به سرم آمده براي ديگران يك اتفاق جالب مثل خبرهاي آخر شبي تلويزيون است. مثل ديدن يك آدم شش انگشتي يا چيزي شبيه اين كه بشود شب سر شام تعريف كرد:«امروز يه نفرو ديدم تازه از زندان اومده بود بيرون. مال همين شلوغ پلوغيا. بش گفتم اگه يه بار ديگه برگردي شيش ماه پيش بازم ميري راهپيمايي؟ گفت نمي دونم»

ماشين دربست گرفتم رفتم خونه. به دنيايي برگشته بودم كه آدم ها بلد بودند به ماشين ها اشاره كنند، ماشين نزديك شود، در لحظه درست مسيرت را بگويي، او هم كنار بايستد و تو بنشيني و با شدت مناسبي در را ببندي. دم در كه رسيدم زني كه گويا همسايه ما بود به من خيره شده بود. فهميدم به لطف بازجوها تمام محل خبردار شدند. مثل تحقيقات خواستگاري. «چجور پسريه؟ اهل خلاف هست؟ خانواده اش چطور؟» زن گفت:«خيلي خوشحالم برگشتي» با همين سرعت وارد صميميت شد. تشكر كردم. حامد پريد بغلم. به راننده تاكسي دو برابر پول كرايه را دادم. گفتم شيريني آزادي. تازه دم در فهميد. شايد سوارم نمي كرد! ولي خوشحال شد. نمي دانم بخاطر پول يا آزادي. دكور خانه عوض شده بود. تا اينكه برسم خانه، مهدي به خواهرش و خواهرش به مادرم اطلاع داده بود كه من آزاد شده ام. صفحه آخر دفتر يادداشت هاي زندان نوشتم:



امروز سالگرد آزادي است. در اين يك سال حال بدي داشتم. فيلم نساخته ام. به همه مي گويم دارم مي روم خارج ولي هيچ كاري نمي كنم. راستش اصلاً نمي خواهم كار خاصي در زندگي بكنم. نمي دانم چرا كسي به آدمي كه كار خاصي ندارد، آينده اي ندارد، اميدي ندارد احترام نمي گذارد؟ از جان آدم چه مي خواهند؟ گاهي يك مرد گنده فقط نياز دارد سرش را روي پاي زني بگذارد و گريه كند. يار من آن روزها نه به سبك فيلمفارسي كه به سبك خودش «به پاي من نماند». حتي همان 161 روز. روز اول سرم شكسته بود و خون مي آمد. دست ها و چشم هايم بسته بود. پوتينش روي صورتم بود. مي گفت جنازه تو مي ندازم تو همين بيابون. نه عشاق به حرفشان عمل مي كنند نه جلادها. 

- عنوان نوشته از شعر بلند اسماعیل - رضا براهنی

آذر ۰۶، ۱۳۸۹

مست می شی، همه حسرت ها سراغت میاد
مستی از سرت می پره، حسرت نه