آذر ۲۹، ۱۳۸۹

تشويش اذهان خصوصي


ظاهراً اين وبلاگ فيلتر شده. ديگه انقدر خبر بد بوده اين چند وقت كه اين يكي خيلي عجيب نيست. مرثيه سرايي براي وبلاگ از دست رفته هم ديگه تكراري شده. پس زياده عرضي نيست. فقط اينكه تا وقتي اينجا فيلتر باشه پست جديدي نمي نويسم. شايد رفتم جاي ديگه كه باز خبر مي دم. از اول هم مشخص بود كه يك سرخپوست خوب يك سرخپوست مرده است!

آذر ۲۸، ۱۳۸۹

مي دونيد چيه
من مي دونم چجوري مي ميرم
هدفون تو گوشم يه ماشين بي هوا زيرم مي كنه
فقط مي خوام بدونم سر كدوم آهنگ؟

آذر ۲۷، ۱۳۸۹

معجزه

رو به دیوار ایستاده بودیم. مثل کسانی که قرار است اعدام شوند. موسی دعایی رو خوند. گفت تکرار کن. گفتم چیه. گفت دعایی که یونس وقتی تو دل نهنگ بود می خوند تا نجات پیدا کنه. بجای خوندن دعا رفتم به عمق اقیانوس. به سنگینی آب روی سرم. به وقتی که می دونی داری به مرگ فرو می ری. به نهنگ فکر کردم. به نهنگ کارتونی. به نهنگ هارمونی های ورکمایستر. به نهنگ مستند بی بی سی. به دل نهنگ فکر کردم که به ناکجا آباد می رود. بعد به معجزه فکر کردم. به هامون که «خدايا يه معجزه مي خوام» فکر کردم فقط یه معجزه نجاتمون می ده. بعد فکر کردم بازم اینو به خودم گفته‏م. یه معجزه! نجات؟ من سخت جونم؟ من ترسو ام؟
من الان روبروی کامپیوترم در خانه مادری ام نشسته ام. موسیقی اپرا گوش می دهم و در دل نهنگم.

آذر ۲۵، ۱۳۸۹

ما اینجوریم

عمیقاً معتقدم بهترین راه حفاظت از حریم شخصی لخت شدنه

آذر ۲۰، ۱۳۸۹

پاييز فقط يه روز، فقط يه روز داره كه اون اتفاق مي افته. درخت هاي اميرآباد فقط يه روز از روزهاي پاييز برگ هاشون همگي مي ريزن. همه درخت ها همينن. همين درخت پاي پنجره شركت. كه عمر منو مي شمره. كه جوونه زدنش رو مي بينم و سبز شدن و زرد شدن و ريختنش كه همين چند روز پيش بود. نمي دونم حس خودش چيه. بايد بش تبريك بگم يا نه. چيزي نمي گم. از جلوش كه رد ميشم يكم مي ايستم و نگاش مي كنم كه يعني حواسم بت هست. حتي تحسينش ميشه كرد كه به نظر من البته خوشگلتر هم ميشه. ولي خب خودش معيارهاي خودش رو داره.
براي منم اون روز پاييز امروز اومد. همون روزي كه هوا كمي گرفته. من آروم تر از هميشه راه مي رم. دستم رو تو جيب هام مي كنم و قدم مي زنم. زياد قدم مي زنم. مثل بچه هايي كه بعد از يه گريه طولاني بريده بريده نفس مي كشن ميشم. حالم مثل جاناتان گرت در برابر باد ميشه وقتي تو اون هواي ابري با اون موهاي بلند راه مي رفت. دلم در به در يك آدم غريبه است كه بغلش كنم. آدمي كه واقعيتش با خيال من آميخته باشه.
همچين روزي در پاييز، من خاطرات كسي رو مي خونم و همه دنياي پيرامونم تغيير مي كنه و حواسم گنجشك تر از پيش ميشه و هراس شيريني به سراغم مياد كه اين لحظه ها تا كي مي مونن و خاطره اون آدم تا كي مي مونه...
امروز روزيه كه بعضي آدمها از جلوي من رد ميشن و نگاهم مي كنن و چيزي نمي گن چون برگ هاي من داره مي ريزه و خودم هم نمي دونم اين چه حسيه...
- تقديم به غريبه اي كه شايد نامش ساشا باشد.

آذر ۱۸، ۱۳۸۹

سیتا

در اتاقمو زده اومده تو. ماریکا رئیسمه. یه پیرزن ۶۸-۶۷ ساله ست. میبینم تو دستش یه جعبه درباز از این سوزنایی هست که من هرروز ازش استفاده میکنم واسه تزریق انسولین. فکرم میره پیش سگش که میدونم دیابت داره. میپرسه «این به دردت میخوره؟» سرمو می برم جلوتر که بتونم روی جعبه رو بخونم ببینم سایز سوزنا چنده و همزمان ازش میپرسم «مال سگت بوده؟». سرشو به علامت تایید تکون میده و میگه: «آره دیگه لازمش نداریم. دیدم وقت نمیکنم ببرمشون تحویل داروخانه بدم، گفتم از تو بپرسم شاید به دردت بخوره.»


همکارم که یه پسر پاکستانیه ازش میپرسه «چطور مگه؟ مگه دیگه پیشتون نیست؟». ماریکا با یه حالت افسرده ای میگه: «نه. رفت». پسر پاکستانی با یه حالت خونسردی میگه « آهان، یعنی مرد؟». ماریکا که دیگه قیافش حسابی به هم ریخته و حالش پریشون شده میگه: «آره. خودمون بردیم یه جایی که حیوانات مریض یا پیر رو میکشن.» بعد ادامه میده: «وای نه من الان اگه بخوام راجع به این موضوع حرف بزنم دوباره گریه ام میگیره».
باز این پاکستانیه با یه حالتی نگاهش رو کش میاره و زل میزنه که انگار دوست داره ادامه داستان رو بشنوه. ماریکا با یه حالت بغضی میگه: «آره از همون اول که وارد کلینیک شدیم اصلن انگارفهمیده بود. خودشو جمع کرده بود و از ما جدا نمیشد. ولی خوب میدونین ۱۴ سالش بود. خیلی پیر شده بود. باید کاری رو میکردیم که واسه خودش بهتر بود.»


من همینجور مات موندم که چی بگم. کلن وقتی آدمیزادش هم میمیره من تو تسلیت گفتن و همدردی گیر میکنم و لال میشم. حالا نمیدونم واسه مرگ یه سگ، اونم سگی که اینجوری مرده و صاحبش اینقد حالش بَده چی باید بگم؟! کلن سکوت میکنم ولی قیافه م رفته تو هم. یادم میاد این سگه در اثر اینکه دیر فهمیده بودن دیابت داره بیناییش رو هم چند سالی بود از دست داده بود. ولی تو همون چند باری که من دیده بودمش با اون چشمای نابیناش چه بالا پایینی هم میپرید.خیلی سگ باحالی بود. خدا بیامرزتش! بعد باز صدای این پسره رو میشنوم که میگه حالا میخواین سگ جدید بیارین؟ ماریکا سرش رو تکون میده و میگه: «نمیدونم، نمیدونم.»
از ماریکا تشکر میکنم. جعبه رو میگیرم میذارم رو میزم.


سایز سوزنها چیزی نیست که من استفاده میکنم. اگر هم بود من چه جوری میتونستم از باقی مونده سوزنهای یه سگ که الان مرده و به قول ماریکا جسدش رو هم سوزوندن و در گوتلاند* دفن کردند استفاده کنم؟ بعد فکر میکنم اینا مهم نیست. ماریکا فقط لازم داشته این جعبه رو بده به کسی تا دیگه نبینتش. حالا داده به من و راحت شده. و الا کدوم داروخانه ای یه جعبه کهنه از باقیمونده سوزنهای انسولین یه سگ مرده رو تحویل میگیره و میده به یه مریض دیگه؟

*گوتلاند یه جزیره تو شرق سوئده که ماریکا اونجا یه ویلای تابستونی داره. معمولن سالی یکی دوبار با شوهرش و همین سگه میرفتن اونجا واسه تعطیلات. کلن یه احساس تعلق خاصی به این جزیره داره. میگفت خیلی خوب شد تونستیم سیتا رو اونجا خاک کنیم. سیتا اسم سگه بود.

نوشته: مرجان

آذر ۱۴، ۱۳۸۹

بدتر از اینکه حالت بد باشه اینه که حافظه ات اتصالی داشته باشه
هی یادت بره، هی یادت بیاد

آذر ۰۹، ۱۳۸۹

برنامه غذايي اوين


عكس ها افسرده اند اسماعيل!

بعد از ظهر نهم آذر 88 بود. تيم ما قطعاً ضعيف ترين تيم مسابقات گل كوچيك بند 350 بود. من بودم و مهرداد و دني. تعريف از خود نباشد بهترين بازيكن تيمم بودم كه آن هم در بازي قبل با تكل عبدالله مومني مصدوم شده بودم. كسي كه بخاطر اجتناب از بالا گرفتن اختلافات درون جنبش از بردن نامش معذورم گفت: «عبدالله فوتبال بازي كردنت هم مثل سياستته. اين چه وضعيه زدي زانوي بچه رو نابود كردي» بنده هم عرض كردم: «شانس آوردم ايشون يك لُر معمولي بيش نيست. اگر لُر بزرگ شيخ مهدي را گرفته بودند بنده دست كم مقطوع النسل شده بودم».

آن روز دوشنبه ساعت چهار بعد از ظهر بازي داشتيم. در اتاق اندك جفتكي انداختم و حامد روحي نژاد كه تخصصش تقليد صداي رفسنجاني و فردوسي پور بود از لحاظ سياسي ورزشي به ما روحيه داد. گنگ ما از راهروي باريك طبقه پايين به سمت حياط كوچك پاييز در زندان مي رفت. سر پيچ مسئول پيج كه بالاي پله ها بود توي بلندگو گفت: «جناب آقاي ... شما به لطف خدا اعزام به مرخصي هستيد. لطفاً با تمامي وسايل به افسر نگهباني مراجعه فرماييد.» گفتم: «درست خوندي؟ من؟» گفت:«برو وسايلتو جمع كن بابا» بيست روز به پايان حكمم مانده بود. لابد مرخصي متصل به آزادي بود. همه بچه ها ريخته بودند سرم. انگار گل زده بودم.

برگشتم اتاق. همه خوشحال بودند. خوشحال بودن البته با خنديدن فرق مي كند. ما زياد مي خنديديم ولي خوشحالي چيز غريبي بود. من اما... هيچ. خجالت مي كشيدم. كاش نصف شبي بيدارم مي كردند و آرام از در بيرونم مي كردند. رفتم روي تخت و لباس ها، روتختي، كلاه، وقتي يتيم بوديم کازوئو ایشیگورو، شامپو و صابون ها و هر خرده ريزي كه بود گذاشتم براي بچه ها. اين رسم زندان بود. دو هزار تومان پول داشتم كه به درد كسي نمي خورد. كتاب كوري را هم كه داشتم مي خواندم به كتابخانه پس دادم. ديگر همه جلوي در اتاق جمع شده بودند. بيشتر خجالت كشيدم. همه را محكم بغل كردم. گريه نكردم. از بيماري حامد خبر داشتم. محكم تر بغلش كردم. خودش مي فهميد يعني چي. مثل هميشه بچه ها يار دبستاني مي خواندند و دست مي زدند. باز همان راهروي باريك را به سمت پله ها رفتم. از پله ها بالا رفتم. بچه ها دست مي زدند. پله به پله سخت تر مي شد.

زير هشت نشسته بودم منتظر. شيفت حاج حسين افسر نگهبان بود و از يار دبستاني خواندن بچه ها حسابي كفري بود. جلوي من مي رفت و مي آمد و هي مي گفت:« ما اينا رو دهه شصت جمع كرديم رفته. دو تا بچه...» مجيد هم آمد. اين بار بدون يار دبستاني و كف و سوت. خيلي خوشحال بود. با سرباز رفتيم اجراي احكام. يك نفر به ما اضافه شد كه داشت مي رفت مرخصي. خبازخانه (نانوايي) كار مي كرد. پرسيد كجاها بودي. گفتم. گفت:« به خدا وقتي شما انفرادي بوديد ما براتون نون مي فرستاديم خودشون پس مي فرستادن» گفتم:« آره نون خشك مي دادن». دست داديم و من و مجيد رفتيم سمت در خروجي.

از در كه بيرون رفتيم مجيد پريد بغل من. خيلي خوشحال بود. من...هيچ.گفتم:«كجا ميري؟» گفت:« اسلامشهر» گفتم:«پول داري؟» گفت:«نه». دو هزار توماني را دادم به مجيد و خداحافظي كرديم. حال خوبي نداشتم. راه افتادم توي خيابان ها. بي فكري حسي هدفي. يك ساعتي راه مي رفتم. دو تا پسر كنار هتل اوين پرسيدند:«آقا ونك چجوري ميشه رفت؟» نگاه كردم ديدم پل جديدي ساخته اند. گفتم:«قبلاً از اينجا مستقيم مي رفتي مي رسيدي پارك وي بعد مي رفتي پايين مي شد ونك» با چند سوال فهميدند كه كجا بودم و تازه آزاد شدم. تازه احساس كردم تمام چيزي كه به سرم آمده براي ديگران يك اتفاق جالب مثل خبرهاي آخر شبي تلويزيون است. مثل ديدن يك آدم شش انگشتي يا چيزي شبيه اين كه بشود شب سر شام تعريف كرد:«امروز يه نفرو ديدم تازه از زندان اومده بود بيرون. مال همين شلوغ پلوغيا. بش گفتم اگه يه بار ديگه برگردي شيش ماه پيش بازم ميري راهپيمايي؟ گفت نمي دونم»

ماشين دربست گرفتم رفتم خونه. به دنيايي برگشته بودم كه آدم ها بلد بودند به ماشين ها اشاره كنند، ماشين نزديك شود، در لحظه درست مسيرت را بگويي، او هم كنار بايستد و تو بنشيني و با شدت مناسبي در را ببندي. دم در كه رسيدم زني كه گويا همسايه ما بود به من خيره شده بود. فهميدم به لطف بازجوها تمام محل خبردار شدند. مثل تحقيقات خواستگاري. «چجور پسريه؟ اهل خلاف هست؟ خانواده اش چطور؟» زن گفت:«خيلي خوشحالم برگشتي» با همين سرعت وارد صميميت شد. تشكر كردم. حامد پريد بغلم. به راننده تاكسي دو برابر پول كرايه را دادم. گفتم شيريني آزادي. تازه دم در فهميد. شايد سوارم نمي كرد! ولي خوشحال شد. نمي دانم بخاطر پول يا آزادي. دكور خانه عوض شده بود. تا اينكه برسم خانه، مهدي به خواهرش و خواهرش به مادرم اطلاع داده بود كه من آزاد شده ام. صفحه آخر دفتر يادداشت هاي زندان نوشتم:



امروز سالگرد آزادي است. در اين يك سال حال بدي داشتم. فيلم نساخته ام. به همه مي گويم دارم مي روم خارج ولي هيچ كاري نمي كنم. راستش اصلاً نمي خواهم كار خاصي در زندگي بكنم. نمي دانم چرا كسي به آدمي كه كار خاصي ندارد، آينده اي ندارد، اميدي ندارد احترام نمي گذارد؟ از جان آدم چه مي خواهند؟ گاهي يك مرد گنده فقط نياز دارد سرش را روي پاي زني بگذارد و گريه كند. يار من آن روزها نه به سبك فيلمفارسي كه به سبك خودش «به پاي من نماند». حتي همان 161 روز. روز اول سرم شكسته بود و خون مي آمد. دست ها و چشم هايم بسته بود. پوتينش روي صورتم بود. مي گفت جنازه تو مي ندازم تو همين بيابون. نه عشاق به حرفشان عمل مي كنند نه جلادها. 

- عنوان نوشته از شعر بلند اسماعیل - رضا براهنی

آذر ۰۶، ۱۳۸۹

مست می شی، همه حسرت ها سراغت میاد
مستی از سرت می پره، حسرت نه

آبان ۳۰، ۱۳۸۹

حسین ریزه یه mp3 player تو ملاقات حضوری گذاشته بود تو شورتش آورده بود تو. اونم که ماشالا جادار! یه شب خوابم نمی برد. تختم طبقه سوم بود. حسین تو زاغه اش نشسته بود پتو رو کشیده بود رو سرش تکون تکون می خورد. خواست بره توالت اومد mp3 player  رو گذاشت تو دستم گفت افسر نگهبان نبینه. گفت همین آهنگ چهاردهمُ گوش بده سیاوش قمیشی واسه ما خونده. مثل انسان اولیه به mp3 player نگاه می کردم. گذاشتم تو گوشم. سیاوش قمیشی می خوند: طاقت بیار رفیق دنیا تو مشت ماست ... طاقت بیار رفیق خورشید پشت ماست... 
آی گریه ای کردیم تا صبح. فکر نکنم دیگه این زندگی پا بده همچین حالی بکنیم.

رئيس

ظهر رفته بودم چلوكبابي بخارست غذا بگيرم. چند تا مرد كت شلواري داشتن غذا مي خوردن.  غذاشون كه تموم شد اوني كه از همشون مسن تر بود اومد دست كرد تو جيبش يه بسته پنج تومني بدون اينكه بشمره گذاشت رو ميز صاحب رستوران. طرف كلي دولا راست شد. همه كت شلواري ها يكي يه خلال دندون تو دهنشون بود. رئيس داشت از پله ها بالا مي رفت. صاحب رستوران خواست خودشو شيرين كنه گفت حاجي اون كه از پشتت زده بيرون اسلحه اس؟ رئيس برگشت گفت آره چطور؟ خيلي جدي بود. نگاه كردم ديدم آره يه چيزي از پشت كتش زده بيرون. رئيس يه پاش رو پله بالاتر، برگشته بود زل زده بود به صاحب رستوران. ترسيده بود. زير لب گفت گفتم يه وخ نيفته. رئيس همين جور زل زده بود. خلال دندوني ها سرشون پايين بود. اگه همون موقع بش شليك مي كرد تعجب نمي كردم. مرد باز زير لب گفت مخلصم آقا. رئيس بي خيال شد رفت.
اوج بي عدالتي در زندگي شهري يعني سه نفر نيم ساعت بشينن تو تاكسي منتظر نفر آخر، يارو تا از راه برسه ماشين حركت كنه.
اين روزها ميزان مفيد بودنم براي جامعه تو اين خلاصه ميشه كه مردم تو خيابون ازم آدرس مي پرسن منم سر حوصله براشون توضيح مي دم.

آبان ۲۳، ۱۳۸۹

مزیتی که من نسبت به خیلی ها دارم اینه که 6 ماه حبس تعلیقی دارم
یعنی جایی برای رفتن

آبان ۲۲، ۱۳۸۹

روزهای وحشی گری

آندرس رِتامال بهترین رام کننده اسب های وحشی و بهترین سوارکار تمام دشت های بی انتهای آرژانتین است.  یک وسترنر تنها و سرسخت که با پسر چهار ساله اش گابی با ماشینش دشت ها را برای گرفتن جایزه مسابقات اسب سواری می گذراند. مسابقه ای که فقط دوازده ثانیه طول می کشد و اگر سوارکار بتواند روی اسب وحشی دوام بیاورد جایزه را می برد و رِتامال مردی است که هیچ وقت شکست نمی خورد. او اسطوره زنده تمام مردم این دشت هاست. برایش ترانه ها گفته اند و با گیتار پیش از ورودش به صحنه می خوانند.


جایی از فیلم مستند El gaucho شاهکار Andrès Jarach، پس از یک جدال نفس گیر با اسب جوان و وحشی  که در سکوت محض برگزار می شود و فقط صدای سم اسب در دشت می پیچد و با بی رحمیِ رِتامال بارها اسب به زمین می خورد و برمی خیزد، اسب لحظه ای می ایستد و نفس نفس می زند. اسب هیچ بندی ندارد و دشت وسیع است. احساس می کنی این وحشی زیبا هر لحظه ممکن است بگریزد یا به صاحبش حمله کند. رِتامال به اسب نزدیک می شود. صورتش را به صورت اسب نزدیک می کند. مثل دو وسترنر به هم نگاه می کنند. سکوت و آرامش شان میان این دشت وسیع هر دو را به دوئل نهایی نزدیک می کند. رِتامال دستش را خیلی آرام بالا می آورد. اسب نفس نفس می زند. رِتامال دستش را به چانه اسب می رساند. آرام نوازشش می کند. پا عقب می گذارد و دور می شود. معاشقه تمام شده است.

آبان ۲۱، ۱۳۸۹

روزم رو یه جور می گذرونم
شبم رو یه جور دیگه
ضمیر ناخودآگاهم گولم رو نمی خوره
هنوز خواب تو رو می بینه

آبان ۱۳، ۱۳۸۹

اتوبوس های آخر شب جای آدم های خسته است. هر کسی به جایی خیره شده. پدر و پسر انگار از دهه شصت مستقیم اومده بودن تو اتوبوس. لباس های بچه مثل بچگی من بود. توی پتوی کهنه ای توی بغل پدرش خواب بود. کنارشون مرد میانسالی بود که از دست ها و لباس ها و صورت رنگی اش معلوم بود نقاش ساختمون بود. من و مرد قد کوتاه بادی بیلدینگی دستبند نقره ای یقه باز کنار صندلی این سه نفر بودیم. مرد یقه باز گفت چرا انقد پتو پیچیدی دورش؟ پدر گفت: سردشه. مرد گفت: آخه این همه کردی تنش... خودمم بچه دارم...الان ببریش بیرون یه باد بش بخوره... نقاش ساختمون سرش رو تکون داد گفت: یه باد بش بخوره... بادی بیلدینگی گفت: یه باد... همچین سرمایی بخوره... واسه خودت می گم وگرنه من که ... لب و لوچه شو یه وری کرد که به تخمم. نقاش ساختمون بدون اینکه پدر و پسرو نگاه کنه گفت: آخه این همه لباس... کلاه کاپشن چه خبره... مرد پتو رو از روی بچه اش کنار زد و کلاه رو برداشت. پیشونی بچه رو بوسید. زخم عمیق و تازه ای فاصله دو تا چشم بچه رو پر کرده بود. بادی بیلدینگی گفت: نگران نباش حالا بزرگ میشه... نگاتم که نمی کنه هیچی چهار تا فحشم بت میده. خندید. نقاش هم تأیید کرد. پدر دهه شصتی به بیرون اتوبوس خیره شده بود.
ما مسافرای خط تجریش - راه آهن بودیم. طول مسیر: هیجده کیلومتر.

آبان ۱۱، ۱۳۸۹

هفت هشت سالم بود. از مدرسه برمي گشتم. هوا باروني و سرد بود. خيس خيس شده بودم. شاش داشتم. مثل چي مي لرزيدم. راه مدرسه تا خونه خيلي دور بود. وسط راه تصميم گرفتم بشاشم به خودم. شاشيدم. راحت شدم. حتي گرم هم شدم! زیادی سخت گرفته بودم.

آبان ۱۰، ۱۳۸۹

اولین روز سرد تهران بود. فقط یه تی شرت پوشیده بودم. هوا تاریک شده بود. چهار بار چراغ سبز و قرمز شد تا از چهارراه رد شدیم. خوابم برده بود که راننده داد زد: «آشغال خوابش برده!» از خواب پریدم. یه ماشین اومد کنار ما ایستاد و هر دو شیشه هاشون رو پایین دادن و شروع کردن داد زدن. راننده ما همه اش می گفت «اینجا ترررونه می فمی؟ ترررونه! با شهر شما فرق می کنه! مردم اینجوری رانندگی می کنن!» راننده اونا هم هی می گفت «خب مسیر خودتو برو چرا می پیچی جلو من؟» بعد جفتشون همونجوری که حرف می زدن پاشون رو گذاشتن رو گاز و حرکت کردن. انگار پاهاشون مال یه نفر دیگه بود. پشت چراغ بعدی یه نفر اومد دم شیشه راننده گفت «آقا شهر با شهر فرق نمی کنه که! شما پیچیدی جلوی من! آخه شهر با شهر فرق می کنه؟» راننده ‏اونا بود. راننده ما گفت «اصن چرا چراغات خاموشه؟» اون یکی هی می گفت «شهر با شهر فرق نمی کنه.» نفهمیدم لهجه اش کجایی بود ولی من طرف راننده اونا بودم. هرچند تو ماشین اونم بودم نمی تونستم بخوابم. تو تاکسی بعدی فکر کردم بیام خونه اینا رو بنویسم. تو ضبط ماشین مهستی داشت می خوند:
آی تهرون تهرون تهرون ما تهرون
تو مهربون و ما حالا مهربون
 گفتم حالا اینو کی باور می کنه؟

آبان ۰۱، ۱۳۸۹

بايد سرزميني وجود داشته باشد ميان تنها بودن و تنها نبودن
من نياز دارم كه كشف شود
دانشمندان عزيز!

مهر ۲۷، ۱۳۸۹

پدرم پشت زمان ها مُرده است

حالا بعد از اين همه سال، اين همه سالي كه هر شب التماس مي كردم بياي خوابم و نيومدي، اين همه سالي كه قديس خونه ما بودي، كه فقط زبري ريش هات يادم مونده و مهربوني بي حدت، بعد از اين همه سال كه از فوتبال بازي كردنت با ما تو كوچه مي گذره، بعد از اين همه حرف نزدن ما تو خونه از تو كه بغضمون هنوز تازه اس و بعدِ نوزده سال زرتي مي شكنه، بعد از اون همه آب بازي توي حياط كه مي رفتي تلويزيون رو مي آوردي تو حياط كه همونجا نيك و نيكو ببينيم، بعد از اون همه كه تو نجاري ات پلكيدم و بوي هر چوبي يعني عشق، مي آي و غضب مي كني. باور كن زنده بودن هر روز سخت تر ميشه. از من توقعي نداشته باش مرد. مرد مُرده.

مهر ۲۶، ۱۳۸۹

این قشر محرومی که کارش درست کردن جُک‏ه
با این حد از ایجاز و نکته سنجی و خلاقیت
نه نامی، نه نشونی، نه کپی رایتی
دلم براشون می سوزه
این آدم های تنها!

مهر ۲۰، ۱۳۸۹

زانوم شديد و بي اختيار تكون مي خوره. فقط يك بار ديگه اينجوري شده بود. روزي كه از انفرادي به مقصدي نامعلوم منتقل مي شديم. بچه ها خوشحال بودن. توي حياط روي صندلي لهستاني با چشم بند نشسته بودم و داشتم وسايلم رو تحويل مي گرفتم. زانوم تكون مي‏خورد. گفت تو كه تا حالا آروم بودي حالا كه مي خواي بري چت شده؟ گفتم چيزي ام نيست. الان هم چيزي ام نيست. حالم خوب نيست.

مهر ۱۹، ۱۳۸۹

یکی از حسرت های زندگی ام اینه که نمی تونم تصاویری که با چشمام دیدم رو از ذهنم کپچر کنم بقیه هم ببینن.

مهر ۱۸، ۱۳۸۹

امروز صبح

سر كوچه كه رسيدم يه آمبولانس داشت راهش رو از بين ماشين ها باز مي كرد. از آژيري كه تند تند قطع و وصل مي شد و سرعتش معلوم بود واقعاً كار داره. از خط ويژه وليعصر مي رفت بالا. رفتم سوار تاكسي هاي خطي كردستان ونك شدم. راننده منو مي شناخت. خواستيم راه بيفتيم يه راننده ديگه بش گفت :«مَرده مُرد» راننده زد رو پاش گفت :«آخ آخ آخ» هي سرش رو تكون مي‏داد مي گفت:«اي واي» بقيه راننده ها داشتند صبحانه مي خوردن. كمي جلوتر ديدم آمبولانس ايستاده و ماشين پليس هست و اتوبوسي و جسدي كه روي برانكارد بود. فكر كردم مي شناسش. گفتم:«كي بود؟» گفت:«نمي دونم. بنده خدا اتوبوس بش زده صبح. آخه تو اين مسير شلوغ اتوبوس تندرو مي ذارن؟ آخه اين بدبخت چه گناهي كرده؟» هوا گرفته بود. درخت هاي وليعصر يه جوري بودن. به اون بيچاره فكر مي كردم كه از صبح كه از خونه بيرون اومده چه كارايي داشته و به چه اميدي اومده بيرون و تا يه لحظه پيش از مرگش به چي فكر مي كرده؟ زني كه پشت سر من نشسته بود گفت:«بيمه پولش رو ميده» من و راننده فكر كرديم چه چرتي ميگه اين! از فاطمي كه رد شديم موبايل راننده زنگ زد به تركي چيزايي گفت و يكم حال و هواش عوض شد. يه گوشي قديمي نوكيا 3310 كنار دستش بود. گفت:«اينو دو روزه يكي جا گذاشته زنگ نمي زنه بش بدم. اعصابم خورده» گوشي خودش رو نشون داد گفت:«مثل مال خودمه. نذاشتم شارژش تموم شه. بردم خونه شارژش كردم كه اگه زنگ زد بش بدم ولي زنگ نمي زنه» گفتم:«شماره توش نيست؟» گفت:«نه». به كردستان كه رسيديم خودش جايي كه مي خواستم ايستاد. تو اين چند سال كه هر روز با اين تاكسي ها ميرم اين تنها كسيه كه مي دونه من كجا پياده مي شم. خودش دم چهارمين پل كردستان مي ايسته.

مهر ۱۳، ۱۳۸۹

A2+ C2

پدر گفت نعش ملیحه را زیر پای درخت بگذارند و با سر به بگم اشاره کرد که شروع کند. بگم بسم اله گفت و خطبه عقد رابا صدای بلند خواند.
همه به جنازه نگاه کردیم. بگم یک بار دیگر هم خطبه را خواند.
صورت ملیحه زیر کتان بود. بگم خطبه اش را برای دومین بار خواند.
پدر گریه اش را قورت داد و روی زمین نشست، کف دستش را روی کتان جایی که پیشانی ملیحه پنهان شده بود گذاشت.
حالا ملیحه برای درخت گز عقد شده بود.

از کتاب داستان های ناتمام - نوشته‏ی بیژن نجدی

مهر ۱۱، ۱۳۸۹

درد می پیچد در دلمان یکهو

يك آدمي وجود داره در داخلِ من كه يك چك‏ليست دستش گرفته و در حالات مختلف روحي و جسمي بعضي چيزها رو تست مي كنه و نتيجه رو علامت مي زنه. بي احساس، آرام، منطقي، حتي بي رحم. يكي از كلاس هاي روزنامه نگاري بود -فكر مي كنم فريدون صديقي عزيز- مي گفت خبرنگار حوادث وقتي سر صحنه جرم حاضر ميشه بايد وقتي جاي چاقو در بدن مقتول رو مي بينه انگشتش رو فرو كنه داخل ببينه چند سانت چاقو وارد بدن مقتول شده! حالا همچين كسي.
يكي از كارهايي كه مي كنه اينه كه تو حالت هاي مختلف جسمي - سلامت كامل، دردي كه نفسم رو بريده، اسهال، ضعف، مستي، ملنگي قرص خواب يا هرچي - يقه ام رو مي گيره كه يه چيزي بنويس ببينم. مي نويسم. يقه ام رو ول مي كنه و ميره. بعد يك روزي مثل امروز كه تنها نشستم سراغم مياد و ميگه: ببين چقدر فرق مي كنه. ربطي به اوضاع روحي ات نداره. كاملن جسمانيه. بعد به خودم ميگم زكي! يعني اين همه چس و فيس، اين همه ادا و اطوار، چقدرش به جابجايي هورمون ها و سردي گرمي و اوضاع روده بستگي داره؟ وقتي از احساس حرف مي زنيم از چي حرف مي زنيم؟ دلتنگي از چي تشكيل شده؟

مهر ۰۵، ۱۳۸۹

یکی از مشکلاتم اینه که مورچه هایی که تو توالت تو مسیر آب هستن رو به روش مسالمت‏آمیزی به یه جای امن برسونم.

مهر ۰۳، ۱۳۸۹

اینک آخرالزمان

نمی دونم از کی شیوه زندگی من جوری شد که اگر یه روز تو یه جزیره گیر افتادم بتونم زنده بمونم. نه از لحاظ جون عزیزی و این حرف ها، از لحاظ اینکه مثل آدم های مفلوک بدبخت رقت انگیز! نشم. این هم مستقیمن از دل داستان های بچگی و خانواده دکتر ارنست و فیلم ها می اومد. همیشه منتظر بودم در یک موقعیت آخرالزمانی گیر بیفتم. از شما چه پنهون که گاهی مانور آزمایشی هم برای خودم داشتم. اون تابستون های داغ اهواز که خودم رو می سنجیدم که چقدر زیر آفتاب دووم می آرم و گرسنگی کشیدن های طولانی و غیره. حتی وقت هایی که برق قطع می شد برای من یک موقعیت آخرالزمانی محسوب می شد. بعدها از هر چیزی برای تأیید نظر خودم استفاده می کردم. از هامون و بودا تا حافظ. به هرحال بچگی رو با تراژدی مرگ پدرم شروع کرده بودم و همان دم حجله فهمیده بودم پا به کجا می گذارم. تا همین یک سال پیش که همه اون چیزهایی که فکرش را هم نمی کردم با هم پیش اومد. روزهایی که فقط فکر می کردم یک انسان بدون چه چیزهایی می تونه به زندگی اش ادامه بده؟ نقطه مات شدن تو این بازی چیه؟ آیا آدم تا وقتی جسمش کار می کنه زنده است؟ کم آوردم. گرسنگی کشیدن و زیر آفتاب ایستادن کجا و این وضع فجیع کجا. برای این اوج وقاحت و دروغ هیچ واکنشی در چنته نداشتم. روزهای آخر اما خودم رو یک گرگ بارون دیده می دیدم. فکرمی کردم خب از این بدتر که قرار نیست پیش بیاد. از این به بعد زندگی می کنم. روزهای بعد از آزادی بدتر و بدتر شد. تا اینجا که اسمش برایم شد آستانه‏ی فروپاشی عصبی. نه، برای شرایط سخت، برای گیر افتادن تو جزیره، برای آخرالزمان آماده نشده ام ولی از اون بدتر اینکه عمرم را برایش هدر دادم. من باید زندگی در شرایط آزاد رو یاد می گرفتم.

مهر ۰۲، ۱۳۸۹

جدیدن با حیوونها بیشتر همذات‏پنداری می کنم تا آدمها

شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

در بهترين وقتي از اوقات

اين قسمتي از سند ازدواج يكي از اجداد ماست كه در اين سفر اخيرم به ده كشف كردم:

   در بهترين وقتي از اوقات و خوش ترين ساعتي از ساعات كه كواكب فلكي به ميمنت ميخراميد و قمر غيرمتقرن به عقرب با اجتماع سورين و افتراق نحسين عقد مناكحت و ربط مزاوجت و خلط موانست واقع شد فيمابين عليا مخدره قمر نقاب خورشيد احتجاب سارا سيرت هاجر مرتبت العفيفه الصالحه النجيبه عفت و عصمت پناه نازنين خانم صبيه مرضيه اشرف الحاج دين العمار حاجي الحرمين الشريفين حاجي فضلعلي مرحوم غفراله له و عاليحضرت رفيع منزلت الشاب الاعز الاكرم شيخ احمد خلف صدق ارجمند كهف الحاج و العمار حاجي علي بن مرحوم غفراله له بصداق مبلغ معين معلوم القدر يكصد و هشتاد و پنج تومان ...


شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

یک دقیقه یعنی شصت ثانیه

تلفن ما شده بود روزی پنج دقیقه. تلفن برای ما پنجره بود به هوای آزاد. بگو یک دقیقه. با کارت هوشمند که شماره می گرفتی یازده دکمه باید می زدی. کلید پنج خراب بود و معمولا نمی گرفت. یکی دو دقیقه سر شماره گرفتن می پرید. زنگ زدم خونه مامانم گفت زنگ بزن به عموت کارت داره. قطع کردم زدم به عموم. گفت سلام چطوری؟ یه لحظه گوشی. یک دقیقه ناقابل با یه نفر دیگه حرف زد و مسئول تلفن زد به در که تموم شد.

دو ماه شده که تلفن بچه ها قطع شده و من هیچ تصوری از حالشون ندارم.
از خودم، از تلفن ها، از هوای آزاد، از تمام دقایقم خجالت می کشم.
بس که بدقولی کردم به خودم قول می دم به کسی قول ندم. مشکل اینه که همینم یادم میره!

نخم را گم کرده ام

غمگین می شوی و از غمت بادبادکی درست می کنی و هوایش می کنی و بالاتر می بری‏اش
حواست پرت می شود و نخش از دستت خارج می شود
از غم از دست دادن نخ بادبادکت، بادبادکی می سازی و هوایش می کنی و ...

شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

خواب آلود
لوس
بی خیال
مثل گربه ی ظهر تابستان
در آغوشم باش
روی قلبم یک GPS پیدا شده که هی آلارم می دهد داری از تهران دور می شوی
از شهری که عشقت آنجاست
دستم را می گذارم رویش که
می دانم عزیزم می دانم
باید یک شمانده ای چیزی روی آدم ها نصب شود که بفهمند در این لحظه چه کسی به فکرشان است. نه فقط زنده ها که مرده ها.
پ ن: باور نکن که به فکر بشریتم. دلم برایت تنگ شده.

کتاب مکاشفات، من و محبوبم

صدای باد از بیرون می آمد. روی زمین دراز کشیده بودم کتاب می خواندم. آمدی قدم زنان. مثل گربه بی هدف. نزدیکم شدی. کتاب را با یک دست گرفتم و بی اینکه نگاهت کنم دستت را گرفتم. کنارم لم دادی. صورتت را آوردی روی خط نگاهم به کتاب. دستم را با کتاب دور صورتت حلقه کردم. لبت را بوسیدم. خودت را کشاندی روی بدنم. مثل گربه بدنت کش آمد. دستت را به امتداد دستم کشیدی و کتاب را انداختی. انگشت هایمان حلقه شد. صورتت را به صورتم کشیدی. ظهر دلپذیر تابستان بود. ییلاق. در خیال.

شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

پایان تابستان

ما بیست و سه نفر اولین کسانی بودیم که به دادگاه رفته بودیم و منتظر حکم بودیم. من دو ماهی بود که دادگاهم برگزار شده بود. ده دقیقه، بدون وکیل. هر چه می گذشت و زمان اعلام حکم ها عقب تر می افتاد گمانه زنی ها برای نتیجه کار بیشتر می شد و ما که جهنم را گذرانده بودیم چیزی به جز فکر آزادی از ذهنمان نمی گذشت. فکر می کردیم کارشان با ما تمام شده و هرچه به عید فطر نزدیکتر می شدیم احتمال اینکه قرار است در سکانس آخر این بازی عفو شویم و متنبه، بیشتر می شد. روز آخر ماه رمضان بود. من حمام بودم که یکی از بچه ها آمد گفت باید برویم دادگاه. ما بیست و سه نفر آماده شدیم. دست هر کدام به دست یک سرباز دستبند شد و سوار اتوبوسی بدون صندلی و بدون پنجره شدیم. با سربازها شوخی می کردیم و در دلمان به فکر روزهای آزادی بودیم. فقط یکی از بچه ها نگران بود. ما هم نگرانش بودیم چون پرونده اش وضعیت خوبی نداشت. وارد اتاق قاضی که شدیم پسر دیگر گریه اش گرفته بود. قاضی می پرسید چه شده و پسرک هیچ نمی گفت. یکی یکی پای میز قاضی می رفتیم و حکم مان را می گفت. بی فوت وقت و موجز. به جز همان پسر که گریه می کرد بقیه از شش ماه تا چهار سال حبس داشتیم و او تبرئه شد. شوکه شده بودیم. با همان اتوبوس برگشتیم و کسی حرفی نمی زد. به زندان که برگشتیم هیچ کس نمی توانست به خانواده اش زنگ بزند و موضوع را بگوید. زمان به کندترین شکلش می گذشت. مثل هر شب ساعت ده خاموشی اعلام شد و دیگر از گپ های آخر شب خبری نبود. همه خوابیده بودند که ساعت یازده چراغ ها روشن شد و صدای موزیک شادی تمام قرنطینه را پر کرد. ناظر شب گفت اعلام عید فطر شده. معاون اندرزگاه اجازه داده که بچه ها از تلفن ها استفاده کنند و به خانواده ها زنگ بزنند و اضافه کرد که امشب بزن و برقص آزاده! صدای موزیک شاد و صورت خندان مسئولین بند حکم نمک روی زخم ما داشت. بغضی که از صبح در گلویمان مانده بود ترکید. هر کدام از بچه ها گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. از لبخندهای قاضی تا رفتار آن شب شان پیدا بود که می خواستند انتقام بگیرند. از چیزی که همه مان می دانستیم چه بود. یکی یکی به خانه هایمان زنگ زدیم. این بار صدای بلند موسیقی نمی گذاشت خانواده مان صدای گریه ما را بشنوند. یکی از بدترین شب های زندگی همه مان بود. آقا مهرداد که از همه بزرگ تر بود آخرین نفر زنگ زد. پسرهایش همسن ما بودند. بخاطر یک سیلی به گوش کسی باید سه سال زندان می بود. مرد بزرگی بود. وقتی برگشت شکستنش را دیدیم. یکی از بچه ها جلو رفت و گفت «آقا مهرداد با کدوم دست زدی؟ می خوام ببوسمش»
به هدفون خود به تنهايي اعتماد كنيد
به سكوت گوش كنيد
هیچ دلیلی، هیچ حسی، هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی وجود نداره. جایی برای زندگی نباتی هم پیدا نمیشه. ولی من به حقیرترین و پست ترین شکل ممکن به زندگی خودم ادامه می دم. هم از تنهایی می ترسم هم از جمع. از هر مکان بسته ای احساس حبس دارم و از هرجای بازی احساس بی پناهی می کنم. از شکنندگی خوشبختی بیشتر از هر فلاکتی می ترسم.
مولانا خودش رو لوس نکرده بود که به حسام گفت رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن. نباید دید. نباید دید.

شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

دارم فکر می کنم

آیا فرهیختگی فضیلت است؟
من اینجا دارم فیلم می بینم و کتاب می خوانم و کنسرت می روم و در جریان اتفاق های دنیای هنر قرار می گیرم و دوربین می خرم و کار هنری می کنم و ستایش می شوم و پیشرفت می کنم و نقد می شوم و هر روز کارم بهتر می شود و بزرگ می شوم و فرهیخته تر می شوم.
موازی با من کسی دوست دارد اینطور زندگی کند ولی باید بقیه عمرش را در زندان بگذراند یا  در جنگ باشد یا زمین گیر شود یا در فقر کامل باشد، معلول شود، جای پرت و دورافتاده ای زندگی کند یا هر چیز دیگر. که نشود آن آدم. مهارت های بیانی را یاد نگیرد. فکر کردن را یاد نگیرد، نتواند کتاب بنویسد، شعر بگوید، فیلم بسازد، حتی با جامعه ارتباط برقرار کند. حتی، حتی بلد نباشد درست تاکسی بگیرد و طوری بنشیند که دیگران اذیت نشوند و کی بگوید به راننده که بایستد و در را چه جور ببندد.
بعد یک روزی من به او برسم مثلا در چهل و پنج سالگی. من شده ام آدم بافرهنگ هنرشناس خوش صحبت متفکر خوش پوش دانای کل و او یک انسان بدوی. بی هیچ درک پیچیدگی روابط انسانی و عاطفی و رموز دنیای زنان و بار هستی و این ها.
من چرا مورد احترامم و او نه؟ چرا من تحسین های بیشتری در زندگی ام دریافت می کنم و از زندگی ام رضایت بیشتری دارم و او نه؟ چرا حتی وقتی حقوق اولیه انسانی اش رعایت می شود برای من رعایت تر می شود؟ چرا به او می خندند که چه وضع لباس پوشیدن و غذا خوردن و حرف زدن است؟ خود من همین نسبت را دارم با ممالک مترقی!
ما از اساس اساس اساسمان مشکل ندارد؟

پ ن: من سواد فلسفی که هیچ، مطالعه فلسفی هم ندارم. شاید جواب های من قرن ها پیش کشف شده و الان بدیهی شده باشد ولی من نمی دانم. حداقل جوابش به دنیای روزمره ما آدم های معمولی راه نیافته.

شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

«امیدوارم تو زندگی ات به هرچی می خوای برسی»
جمله متناقضی بود برای ترک عاشقت
ولی من هم امیدوارم

شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

آقاي موبايل عزيز
از اينكه مدتي است در پست غيرتخصصي تان (mp3 player) از شما استفاده مي كنم عذرخواهي مي كنم. اميدوارم گردش روزگار به گونه اي شود كه شما هم به كار سابقتان برگرديد، رساندن عاشق به معشوق.
با تشكر

شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

چه دنیای بزرگی شده
تا چشم کار می کند
جای تو خالی است


پ ن: نشان به آن نشان که بهمن 88 از وسط خلیج. یادت آمد؟
کاری که می کنم
جای پیشرفت دارد
تا دیوانگی

شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

- دلمان براي هم تنگ مي شود، نه؟
سر عروسك را با دستش تكان مي دهد كه يعني آره
عشق در نگاه اول نبود
در نگاه آخر بود

شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

به موقعیت این آدم ها نگاه کنید:
مرد افتاده زندان. زنش دو تا مرد رو میاره خونه. همون موقع برادر شوهرش سر می رسه. در می زنه زنه در رو باز نمی کنه. انقدر لگد می زنه به در که زن در رو باز می کنه. خونه طبقه ششمه. یکی از مردها از پنجره فرار کرده، اون یکی به پنجره آویزونه. برادر شوهر پنجره رو می بنده، دست مرد ول میشه و می افته می میره.

ازش هم میشه یه فیلم کمدی ساخت، هم تراژدی. هم به همه حق داد هم گناهکار دونست. گاهی فکر می کنم همه داستان های تراژیک ما وقتی تو یه خط خلاصه می شن خنده دارن. نکنه دیگران دارن به زندگی ما می خندن؟

رونوشت: برادران کوئن
پ ن: داستان چند روز پیش در شیراز اتفاق افتاده.

شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

هذیانات سیال ذهنی متصل به روده ی بزرگ

باید بنویسم به مقصدی نامعلوم. نامه ای که خواننده اش صورت ندارد. باید بنویسم آنقدر زیاد که کسی حوصله خواندنش تا آخر را نداشته باشد. که آخرش خودم باشم تنها که می نویسم و خودم را می خوانم و حیرت می کنم از حال این روزهای خودم. مثل راننده کامیونی که همسایه ما بود و دشت ها را می رفت و می رفت و وقتی به شهر برمی گشت حرف می زد و حرف می زد و کسی به حرف هایش گوش نمی داد و همه از دستش فرار می کردند که فلانی بس که آفتاب به مخش خورده خل شده و بس که تنها جاده های خوزستان را رفته خیالاتی شده و ریتم حرف زدنش هر روز کندتر می شد که انگار عجله زیادی نداشت  برای آخر زندگی اش و ماشینش خب کامیون بود و فراری که نبود. باید بنویسم و بخندم و تعجب کنم و گریه کنم در خلالش و شاید روزها و شب ها بگذرد و من چای بنوشم در خلالش و یک بار دیگر از روزگار رفته حکایت کنم و شاید یک بار دیگر زندگی کنم باز در خلالش، شاید این بار بفهمم چه شد. باید بار فکر کردن شب و روزم را به نوشته ام بدهم تا ببینم که چه آشفته ام. باید از فکرهایم عکس رادیولوژی بگیرم. به مهتابی بچسبانم و سرم را تکان دهم که بدبخت شدی سرطان افکار ملتحمه گرفتی. باید بالاخره یک جا را خانه خودم بدانم و راحت باشم و حرف بزنم. لازم نیست نگران پس و پیش شدن فعل و فاعل و رساندن منظور باشم. بالاخره ما که با در و دیوار خانه مان این حرف ها را نداریم. باید از یک جایی شروع کنم و مثل داستان پریان از یک روز خوب و رویایی که آفتاب بر دشت جغرافیای ما تابیده باشد. بعد تیره روزی ها و شب ها و رعد و برق ها و ناامیدی ها و بعد لابد دوباره صبح روشن همان دشت مسخره. نه داستان که همان تکرار است. باید بداهه بگویم و امید داشته باشم که حرف حرف بیاورد و لکنتم درمان شود. بله همان جاده بهتر ازشهر است. پایت را روی گاز می گذاری و می روی و ترمز گاهی برای قضای حاجت. اصلاً تدوین می خواهی چه کار؟ پخش زنده می کنی که وسطش هر گندی که زدی بگویی بله شما که از مشکلات پخش زنده باخبرید. ببخشید، به بزرگی خودتان و تخم ما. بچه که بودیم در مدرسه بمان می گفتند که مومن باید هیچ دو روزش شبیه هم نباشد و حالا که برای خودمان به این درجه از عرفان رسیده ایم هیچ دو ساعتمان هم شبیه هم نیست و به قول آن دوستمان بی ثبات شخصیت و دمدمی مزاج. در زندان آن دوست چاقمان اسمم را گذاشته بود ایگوانا و به تخفیف ایگو. وجه تسمیه اسمم هم این بود که ساعت ها به یک جا زل می زدم و بعد یکهو سرم را تکان می دادم. از اسمم و مرام ایگواناها راضی بودم و فکر می کنم اگر ایگو به آفتاب پرست ربط داشته باشد که خود جنسم. قرار است بنویسم تا آرام بگیرم و خوابم بگیرد و دارم از نمودار سینوسی پر نوسان احوالاتم می نویسم و خاک بر سر متناقضت. امروز در پیاده رو به خودم می گفتم آخر مردک این چه وضع زندگی است؟ برت دارند بگذارند وسط یک داستان عشقی قهرمان بلامنازع رومنسی و عاشق پیشه. بروی در داستان بیگانه کامو باز هم کار می کنی. رومئوی قاتل. اصلاً من مانده ام که در کدام قصه نیستم؟ این یکی را می گذارم به حساب ساعت دو نیمه شب ولی فکر می کنم شاید همه آدم ها، داستان ها، حتی خواننده های این وبلاگ خود من باشم که تکثیر شده ام و مثل واتو واتو پخش شده ام. ما که به ضرورت عقل به همه چیز احتمال می دهیم به این هم می دهیم. انرژی ام تمام شده و هنوز شروع به نوشتن نکرده ام. باید بخوابم تا فردا به وظایفم نسبت به جامعه عمل کنم. حالا که فکر می کنم فردا با جامعه ای طرف می شوم که مثل فیلم محترم «جان مالکویچ بودن» همه خود من هستند.
پی نوشت: این ام آر آی من بود. بگیرید جلوی مهتابی دیوانگی ام مشخص است.

مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

زن و راننده بيرون تاكسي در حال بحث درباره مسير تاكسي هستند. بالاخره سوار مي شوند و راه مي افتيم. زن با همان صداي بلند مي گويد شيشه را بكش پايين. زير لب مي گويم موهايم خيس است. دستي به پشت موهايم مي كشد. مكث مي كند و ديگر چيزي نمي گويد.

مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

هفت سالگی: مثل بابام که موقع نجاری مدادش رو پشت گوشش می ذاره تو کلاس مدادم رو گذاشتم پشت گوشم و دارم با دوستم شوخی می کنم. معلم صدام می کنه و خط کش چوبی سی سانتی اش رو آماده می کنه. دستم رو میارم بالا. میگه اونو از پشت گوشت بردار. می گم چی؟ میگه احمق اونو از پشت گوشت بردار. برمی دارم.
بیست و هفت سالگی: یه نخ سیگار پشت گوشم گذاشتم و تو حیاط دارم راه می رم. صدام می زنن افسر نگهبانی. باید برم دادگاه. افسر نگهبان میگه اون سیگارو از پشت گوشت بردار. برمی دارم.

مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

از جلوی این گربه هایی که تو پیاده رو لم می دن رد می شم بیچاره ها بلند می شن می رن اونورتر
خیلی معذب می شم

هيچكس تنها نيست

فرض كنيد كه اين متن پست آخر وبلاگ صادق هدايت است در سال 89:
«در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به‌کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخندي شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زيرا بشر هنوز چاره و دوائي برايش پيدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و مواد مخدره است؛ ولي افسوس كه تأثير اين گونه داروها موقت است و به جاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد.»

خودتان باقي ماجرا را حدس مي زنيد. كامنت هايي كه برايش گذاشته مي شود، نسخه هايي كه براي دردش پيچيده مي شود، از عيزم :* گرفته تا بيا بريم دركه حالت سرجاش بياد و بي خيال بابا و سعي كن بش فكر نكني و چي مي زني؟ و چيزي كه زياده دوست دختر! و دردتو مي فهمم  منم تنهام به وب منم سر بزن، تا كامنت هاي خصوصي اعلام آمادگي جهت هرگونه همكاري!
به نظرم در دسترس بودن همه چيز و همه كس و «هيچكس تنها نيست»ِ اين سال ها بهترين راه شناخت آدم ها و افكار آن هاست كه پيش از اين ناقص بودنِ مكانيزم ارتباط باعث مي شد جاذبه ها و دافعه ها نه بر اساس فهم كامل كه بر اساس وهم و  افسانه هاي دهان به دهان باشد. اما اين نزديكي امروز ما بيشتر به نزديكي ناگزير مسافران تاكسي و اتوبوس شبيه شده؛ اگر هم حرفي پيش بيايد براي گذران وقت است و حرف ها چيزي شبيه همان كامنت هاست، كلي و موعظه گر.
وقتي به نشيب زندگي مي رسي مي فهمي كه واكنش هاي آني و بي فكر و نسخه پيچيدن براي ديگران از سكوت بدتر است. تنهاييِ آدم، تنها دارايي اش است: شخصيت، احساس، آرزوها و هويتش. اگر به رسميت شناخته نشود هيچ فرقي با ديگران ندارد. تنها نگذاشتن ديگران به معني گرفتن تنهايي شان نيست. يك بار ديگر بخوانيد! آغاز بوف كور درباره همين است: مردم هنوز برسبیل عقاید جاری ...

مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

آدم ها و يادها

من تا نصف اين ويدئو بيشتر نتونستم ببينم. يعني اشك امان نمي داد. ياد لحظه اي كه بابام از جبهه اومده بود و تو اون كوچه تاريك سمتش مي دويدم. ياد لحظه اي كه براي اولين بار بعد از انفرادي مادرم رو از پشت شيشه هاي كابين اوين ديدم. وقتي براي اولين بار از زندان صداي م رو از پشت تلفن شنيدم. ياد آزادي...

پ ن: براي ديدن ويدئو به فيل.ترشكن نياز هست. اساساً براي ديدن در اين مملكت فيل.ترشكن لازم است.

مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

راهی به خانه نیست

کابوسی که همیشه تکرار می شود این است که می خواهم از طبقه ای به طبقه بالاتر بروم. جایی که خانه ام است. بین دو طبقه هیچ پله ای نیست. باید از دیوار بالا بکشم یا از دریچه تنگی وارد شوم که هر آن امکان سقوطم است. آدم هایی جلوی من به راحتی این راه را می روند و به من می گویند این که کاری ندارد زود باش و کسانی که پشت سر من می آیند غر می زنند که چقدر ترسویی.
به این فکر می کنم که کسانی که در خواب می میرند لابد دیگر تاب وحشت کابوس هایشان را ندارند.

مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

هنر كشته شدن

تا حالا به مقتول ها فكر كرديد؟ نه اونايي كه اتفاقي كشته مي شن و اينا. اونايي كه قاتل با تصميم قبلي و با اراده خودش بياد و بكشتش. يعني يه نفر ديگه رو به اونجا برسونن كه از زندگي اش بگذره و بياد بزنه ناكارش كنه. يعني دنياي دور و برش رو به عكس العمل وادار كنه. كه انقدري زندگي رو جدي بگيره كه باعث تنفر ديگران بشه. براي خودش هنريه. افسرده ها هيچ وقت كشته نمي شن.

مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

در پياده روی هر خيابانی هميشه رهگذری هست که در حال راه رفتن دارد خواب می بيند

یک اثاث کشی کم کمی دارم می کنم به خواب ها. یک جور مسخره ای زندگی من کم کم داره شیفت پیدا می کنه به خواب. آدم هایی که دوست دارم، آرزوها، همه لذت ها و حتی ترس ها. جاهایی که می خوام برم و چیزهایی که ازشون فراری ام. زندگی واقعی یا چیزی که فکر می کنم واقعیه داره خالی تر میشه. دیگه بخش هیجان انگیزِ زیستن شده خواب دیدن. بیداری یعنی بین دو بار خواب دیدن.

* عنوان از فیلم یا کتاب گاوخونی است. شاید هر دو!

مرداد ۰۵، ۱۳۸۹

هنوز نفهمیدم آدم ها «وقتی حالشون خوب نیست» به پوچی زندگی پی می برن یا «چون حالشون خوب نیست»؟

مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

لذت هاي ناممكن


يكي از بهترين صحنه هاي هم آغوشي (مي نويسم هم آغوشي شما هموني كه بايد رو بخونيد! صرفاً جنبه فيزيكي اش برام مهمه) تو فيلم هايي كه ديدم صحنه ايه تو فيلم تايلندي Jan Dara. جان دارا پسريه كه مادرش موقع به دنيا اومدنش مرده و پدرش ازش متنفره. با تحقير و كتك بزرگ شده و انگار يكي از خدمتكاراي خونه است. پدر هوسباز، آدم هاي مختلفي رو امتحان مي كنه تا با زني جذاب و اغواگر ازدواج مي كنه. تأكيدهاي هوشمندانه و ظريف فيلم روي گرمي هوا و بدن هاي داغ و عرق هاي روي پوست و پنكه هايي كه در سكوت مي چرخند و شعاع عمودي آفتاب، ما رو به سمت جايي پيش مي بره كه زن پدر از جان دارا مي خواد كه به اتاقش بياد. زن روي تخت دراز كشيده، كمرش لخت و عرق كرده است. به ظرف يخي كنار تخت اشاره مي كنه و از پسرك مي خواد كه كمي يخ روي تن داغش بگذارد. پسر آشكارا هيجان زده است. سكوت و نور آفتابي كه به اتاق مي تابه و حركت دست پسر كه يخ رو روي بدن زيبا و تب آلود زن حركت مي ده و يخ  كه از گرماي بدن زن آب مي شه. زن كه متوجه حال دگرگون پسرك شده، ازش مي خواد كه تمومش كنه و از اتاق بره. چند روز بعد بار ديگه زن اين كار رو تكرار مي كنه. پسر عمداً يخ رو رها مي كنه كه كنار بدن زن بيفته. دستش رو پايين مي بره و بجاي يخ، سينه زن رو مي گيره و لحظه اي مكث مي كنه. از واكنش زن مي ترسه. چشماش رو مي بنده. زن بر مي گرده و پارچه اي كه دورش پيچيده رو باز مي كنه. تصوير بعد پنكه قديميه كه داره مي چرخه. ظرف پر از يخ كنار تخت. گلدون كوچكي كه آروم تكون مي خوره و پسر و زن روي تخت. دست زن ميله بالاي تخت رو گرفته و هر لحظه بيشتر فشار ميده. 
لذت در فضا موج مي زنه. لذتي كه از دلِ ناممكن، از تابو، از محال زاييده شده و هيچ چيز بهتر از اين نيست.

مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

جذابیت پنهان معماری

به مناسبتی یاد این نوشته افتادم که چهار سال پیش برای مجله ساختمان و کامپیوتر نوشتم. نکته اش اینه که اون موقع امیدوارتر بودم! به هرحال هنوز کسی پیدا نشده که از فیلمی که دو سال پیش درباره نمای مغازه های تهران ساختم خوشش بیاد!


سال صفر: حالا ديگر دل خوش مي‌خواهد فكر كردن به حاشيه‌هاي زندگي. شكل و شمايل خانه، خيابان، شهر... به معماري جاهايي كه دوست داريم: سينما، كتابخانه، استاديوم فوتبال و  ... اين كه ديگر حاشيه در حاشيه است. حالا كه مي‌خواهم اندر‌فضيلت معماري زيباي اين بناها چيزي بنويسم، يادم مي‌آيد كه تعدادشان سالهاست كه ثابت، حتي رو به كاهش است.
 آن يكي خر داشت پالانش نبود     يافت پالان، گرگ خر را در ربود
سال 1920: ائتلافي متشكل از ده توليدكننده فيلم به نام “تراست” توليد و پخش فيلم را در آمريكا در انحصار خود دارد، همين‌طور بيست هزار سينماي اين كشور را. در همين زمان سه كمپاني تازه تأسيس فاكس، پارامونت و مترو گلدوين مه‌ير در تلاش هستند به اين بازار راه يابند. براي اين كار بجاي رقابت بر سر آن بيست هزار سينما، تصميم مي گيرند كه دو هزار كاخ سينمايي بسازند. كاخ هايي فراتر از سينما، با معماري باشكوه در مناطق پر رفت و آمد شهر.تركيب عناصر معماري گذشته و ساختمان‌هاي معاصر، از جمله طرح‌هاي كلاسيك فرانسه و اسپانيا و گچ كاري آرت ديكو (Art  Deco) ، طاق‌نماهاي عظيم، پلكان باشكوه و تالارهاي بزرگ و ستون‌دار (به سبك تالار آينه كاخ ورساي)؛ عظمت اين سينماها در مقابل مغازه هاي كوچك اطراف‌شان خيره كننده است. در بيرون تابلوهاي الكتريكي از كيلومترها دورتر ديده مي‌شوند. سالن‌هاي انتظار تماشايي‌تر از معماري خيال‌انگيز بيرون است. فضايي كليسايي با معماري سنتي سينما آميخته است. چلچراغ‌هاي باشكوه، پرده هاي كلاسيك و پيانيستي كه براي جمعيت در سالن سينما مي نوازددر زيرزمين اين سينماها يك زمين كامل بازي براي كودكان وجود دارد كه در آنجا به رايگان از كودكان نگهداري مي‌شود. اتاق‌هايي براي سيگار كشيدن وجود دارد و در سالن‌هاي انتظار، نمايشگاه‌هاي نقاشي برپا است. كنترلچي‌ها مؤدبانه تماشاگران را هدايت مي‌كنند و به سالخوردگان و كودكان كمك مي‌كنند. در داخل سينما چارچوب‌هاي عظيم فولادي هزاران تماشاگر را بر روي يك يا دو بالكن نگه مي‌دارد. طراحي آكوستيك باعث مي‌شود تا صداي اركستر همراهي كننده فيلم‌هاي صامت حتي در آخرين رديف‌هاي بالكن نيز به خوبي شنيده شود. به اين ها اضافه كنيد فضاي مطبوع و خنكي كه مردمان عادي تجربه نكرده‌اند. ورود به دنيايي خيال انگيز و رويايي نه با شروع فيلم كه با ورود به كاخ سينما آغاز مي‌شد. ساختمان سينما جزئي از جادوي سينما شده بود. سرزميني كه براي توده مردم و مهاجران وسوسه‌كننده بود. آنها هاليوود را ساختند.
سال 1990: من جرأت كرده‌ام كه با دوچرخه‌ام از محله‌مان دور شوم. در گرماي تابستان اهواز، پرسه هايم راه به بيهودگي مي‌برد. نگاهم به ساختمان بزرگ و زيبايي دوخته مي شود. دور تا دورش مي‌چرخم تا متوجه مي شوم كه كتابخانه است. دوچرخه را گوشه‌اي مي‌بندم و وارد مي‌شوم. خنكاي باد كولر و سكوت و خلسه‌اي كه مرا به دنياي شگفت انگيز كتاب ها مي‌برد.
سال 2006: دوربين از بالا به نگين سفيد و زيبايي نزديك مي‌شود. استاديوم جام جهاني مونيخ است و افتتاحيه جام جهاني فوتبال. دوربين وارد استاديوم مي‌شود و آرام در ورزشگاه مي‌چرخد. من كه نه طرفدار آلمانم نه اكوادور،  چرا اينقدر هيجان زده شده‌ام؟ 
چه حسي بايد داشته باشم وقتي مي شنوم هاليوودي كه ساخته بودند حالا فقط از فروش گيشه 38000 سينمايش در آمريكا، بيش از 9 ميليارد دلار در سال درآمد دارد و اين تازه بخشي از دنياي بزرگ تجارت سرگرمي است. 
براي سال‌هاي دور: فكر مي‌كنم بايد روي سخنم با برنامه ريزاني باشد كه تصميم‌گيري براي آنها آسان‌تر است از نوشتن اين مطلب براي من: اگر آن حس خوب كودكانه برايتان جذابيتي ندارد، به درآمد سينماهاي آمريكا و تصوير آلمان بعد از جام جهاني فكر كنيد
منابع:- تاريخ تحليلي سينماي جهان / انتشارات فارابي / 1377 
        - سايت اينترنتي انجمن ملي سينماداران آمريكا 

تیر ۲۹، ۱۳۸۹

درد ما از دست درمان درگذشت

تا همین چند وقت پیش من یه آدم دعوایی بودم. نه که زورم زیاد باشه ولی با همه سر ناسازگاری داشتم. از راننده تاکسی گرفته تا مغازه دار و همکار. امروز رفتم سر میرداماد بستنی بگیرم با این که دو بار بش گفتم قیفی، لیوانی درست کرد. گفتم مگه نگفتم قیفی گفت نه. اگه دو سال پیش بود باید بستنی رو پرت می کردم وسط مغازه و این حرفا ولی سرمو انداختم پایین و رفتم. اصلا عصبانی هم نشدم. بعد دقت کردم خیلی وقته اینجوریه. چیزی عصبانی ام نمی کنه. نه فقط راننده تاکسی و آدما و اراجیف دیگران که حتی زندانبان و بازجو و اون که کارش زدن بود هم برام تفاوتی نداشتند. وقتی می زد، می رفت و برمی گشت یه لیوان آب می گرفت جلوی دهنم می گفت دوست دختر داری؟ می گفتم آره. می گفت خوش می گذره؟ می گفتم آره. بعد یه نفر دیگه کارش رو شروع می کرد. من چشمام بسته بود و به این فکر می کردم این تابستون میشه رفت دریا؟

تیر ۲۷، ۱۳۸۹

بند ناف ما

وقتي دوست داري كارگردان شوي مي تواني همينطور كه زندگي ات را مي كني رفتار آدم ها را كات بزني به يكديگر و فيلم بسازي براي خودت. مثلاً اين دوست ما كه هر روز زنش براي هر چيز كوچكي زنگ مي زند و نظرش را مي پرسد كات بخورد به آن دختر شيطان فاميل ما كه هيچ كدام به پاي شيطنتش نمي رسيديم و از وقتي ازدواج كرده براي هر چيز كوچكي زنگ مي زند به آقاي شوهر كه آقا فلان ميشه بچه بره پارك بازي كنه؟ يا هر چي. حتي خلاق تر باشي مي تواني شخصيت هايت را بيشتر كني و آن دوست آزادانديش ترت را هم بياوري كه كار روزانه اش را خودش انجام مي دهد ولي احساسش را آويزانِ پسر كرده و حال ِبد اين روزهايش را از اين مي بيند كه ديگر او احساسش را «حمايت» نمي كند كه نكته اصلي همين جاست: حمايت.
حالا چون كارگردان خوبي هستي و مي داني كه نبايد زود قضاوت كني و خودت سرد و گرم چشيده اي، آن سوي ماجرا را هم مي داني كه آدمي نشسته كه از روز اول خودش خواسته كه «مامان» باشد. كه دلش براي لحظه هاي افسردگي يارش «سوخته». كه دلسوزي خاله خرسانه اش امروز را به بار آورده. كه جايي ديگر زورش نمي رسد كه اين همه بار را به دوش بكشد و صاف توي چشم هاي يارش زل مي زند و التماس را هم مي بيند و كاري نمي كند.
حالا آقاي كارگردان چرا از آن زندگي آب-دوغ-خياريِ آقا فلان ميشه بچه بره پارك؟ رسيدي به اين نوع پيچيده روابط، خودت مي داني. كه حالا كه فراغتي حاصل كردي و نه سوژه كه كارگردان شدي و از بيرون نگاه مي كني به آدم ها، مي بيني كه روزي تو هم «مامان» بودي و عاقبت يا ول مي شوي يا ولت مي كنند. انگار فيلم درباره ي خودت شد!

تیر ۲۲، ۱۳۸۹

من دروغ مي گويم

چطور حرف این سرخپوست را باور میکنید؟ شاید او نه یک سرخپوست تنها، که تنها یک سرخپوست نویسنده است. که فقط خوب می نویسد.
دوستی شبی به من گفت: "از هر کس که خوب می نویسد، می ترسم. آنهایی که خوب می نویسند، خوبتر از آن فریب می دهند". 
مرضيه تو كامنت هاي پست قبلي به حرفي اشاره كرد كه من رو چند روزه درگير كرده. اين حرف رو يك بار هم تو كامنت براي رعنا نوشتم. به اين فكر مي كنم كه تصويري كه از من تو نوشته ها هست با تصوير واقعي ام چقدر فرق مي كنه؟ اين حرف تكراري شده ولي هنوز سوءتفاهم درست مي كنه.  
به ياد خودم مي آرم كه پيش از اين هم از كسي شنيده بودم كه «نامه هات رو از خودت بيشتر دوست دارم». از خودم مي پرسم براي چي مي نويسم؟ چرا آرشيو وبلاگ من از 2006 تا 2010 خاليه؟ چون اين مدت رو يه رابطه پر كرده؟ كه نيازي به نوشتن نداشتم؟ حالا كه بعد از زندان و پايان اون رابطه، به توجه، به گفتن نياز دارم باز دارم مي نويسم؟  آيا با همه اين گنده گويي هايي كه نمونه اش جمله اي كه مرضيه از من نقل كرده، در پسِ پسِ ناخودآگاهم يك دروغگو نشسته؟ كه در اين سال ها ياد گرفته چطور فريب بده؟ آره. اين يه اعتراف ساده ست.
اين كه مرضيه مي دونه اين حرف رو، نه از شناخت خيلي طولاني و عميق كه از هوشش مي آد و يك چيز ديگه: لحظات ساده زندگي. اين كه بدون ويرايش، با همون تصاويري كه تدوينگرهاي فيلم به اون «راش اوتي» يا تصاوير زائد مي گن، كسي رو ببيني. الان كه دارم اين پست رو مي نويسم، گاهي دست مي كشم فكر مي كنم و دوباره مي نويسم و اين يعني ويراستاري. يعني دور ريختن زوائد. 
اين جا چندان خواننده اي نداره ولي براي همون چند نفر بايد بگم كه مسير نويسنده و نوشته رو برعكس طي نكنيد، من اينجا دارم دروغ مي گم.

رونوشت به بيننده هاي فيلم هام و هركسي كه تصويري جز منِ روزمره هام داره.
پ ن: مرضيه بعداً توضيح داد كه منظورش اين نبوده ولي من خودم رو بهتر از اون مي شناسم!

تیر ۱۸، ۱۳۸۹

در اعماق

احساس می کنم تمام تلاش بشر از ابتدا تا به حال این بوده که تو وضعیتی که الان من دارم قرار نگیرن. فکر می کنم اینجا آخرین نقطه ایه که آدمها از این غار جرأت دارن برن. یاد یکی از کتاب های ژول ورن می افتم که بچگی می خوندم -فکر کنم هزار فرسنگ زیر دریا- که آدم ها هر لحظه به عمق بیشتری از دنیای ناشناخته ای قدم می گذاشتند و معلوم نبود قدم بعدی هلاکت خواهد بود یا نجات. اینکه آدم ها کار می کنند، سعی می کنند تصویر خوبی از خودشون برای دیگران بسازند، اینکه خانواده تشکیل می دن یا مدل های جدیدترش سطح روابط رو خیلی وسیع می کنند. اینکه همیشه پا جای مطمئن می گذارن و پل های پشت سر خودشون رو سالم نگه می دارن برای اینه که به این سطح ترسناک از تنهایی نرسند. برای اینکه به امروز من، دقیقاً امروز من نرسند. من باید مثل بقیه باشم، جرأت جلوتر رفتن ندارم.

تیر ۱۴، ۱۳۸۹

سقوط آزاد

ديديد اين زن و شوهرهايي كه از هم جدا مي شن تا يه مدتي كليد خونه هنوز دست دختره مي مونه. بعد پسره نمي دونه ازش بگيره يا نه؟ كه يه روزايي رو تو ذهنت مي سازي از آينده كه داري زندگي ات رو مي كني و يه باره در باز مي شه و دختره سرش رو مي ندازه پايين ميره يه چيزي كه جا گذاشته برمي داره و محل سگم بت نمي ذاره و ميره و ريده مي شه به سه ماه ريكاوري ات. و از اون ور يه شب، فقط تصور يه شب كه يه نفر در مي زنه و مي بيني كنار در تكيه داده و آروم مي گه تنهايي؟ و تو مي ري كنار كه بياد تو، نمي ذاره اون كليد لعنتي رو ازش پس بگيري. حتي اگه خودش بخواد. حتي اگه خيال اون شب از ناممكن هم احمقانه ترباشه.
حالا كليد حال من حس من روز و شب من دست يه نفره نمي دونم چه گهي بخورم. كافيه نود درجه بچرخونش و زير و روت كنه. خسته شدم. نه مي تونم بگم عزيز من براي هميشه بي خيال من شو نه مي تونم اينجوري ادامه بدم.
خوب اين ضعفه؟ دوست داشتنه؟ چه كوفتيه؟ اصلا انگار دوست داري بزنه تو سرت! فكر كنم آدما از همين جا فتيش مياد سراغشون! كه بياد زندگي ات رو به هم بريزه و بره، تازه درو پشت سرش نبنده و تو زبون تو اون دهن كوفتي ات نچرخه كه: پدرسگ حداقل درو ببند.
پ ن: دارم اعتراف مي كنم.شايد روزي آني هال خودم رو ساختم. از همين ها. از همين پستي هاي روحم.

تیر ۱۳، ۱۳۸۹

از پرسه ها

بعد از ظهر تابستان من. امروز. آیدای نفس عمیقم. منتظر، هدفون در گوش. نه منتظر منصور، منتظر اتوبوس. فکر می کنم با آدمی که آرزو دارد چه کار کنم. با خودم. سر می گردانم. پیرمرد جلوی رویم است. چیزی گفته که من نشنیدم. یک پاز می دهم به موسیقی و خیالات. تکه مقوا و خودکاری می دهد و جمله اش را می گوید. یعنی که بنویس. «این شماره من است خاک می خواهم. خیابان 18 پلاک 28». روی کپه ای خاک می گذارد کنار چاه. چاهکن باز خواهد گشت.

خیابان فاطمی. دختری از دور می آید. روسری به سبک زنان شمالی پشت سر بسته، مانتویی یقه باز. سفیدی سینه اش از دور می آید. سرش را بلند می کند. صورتش سوخته. کامل. پشت سرش زنی با چادر و روبنده و دخترش با چادر و بستنی. چرا هیچ دو عجیبی شبیه هم نیستند؟ جذابیت چرا عجیب است؟

چهارراه زرتشت. پلیس چراغ قرمز را دستی عوض می کند. اگر جای او بودم و دست من بود که سواره برود یا پیاده، نگاه می کردم کدام زیباترند به او راه می دادم. راه می دادم؟ اگر کسی در سواره ها و پیاده ها بیشتر از زیبا بود، راه می دادم؟ نگه اش می داشتم پشت چراغ قرمز و گرمای تابستان؟ تا بیشتر نگاهش کنم؟ اگر عاشقش بودم راه می دادم برود؟ 
یک نفر میان این همه! هنوز به «یک نفر» ایمان ندارم.

کتابفروشی هاشمی. باد کولر گازی. زن اثیری من آن جا جلوی کتاب های ادبیات روسیه ایستاده. آیا این کتابفروشی killing me softly است که مردی قرار است زنی را اغوا کند؟ همزمان با عاشق شدنم به عاشقانه ای که از آن ساخته می شود فکر می کنم. جای دوربین را مشخص می کنم. جا برای خودم و نگاه های دزدانه می گذارم. پاهای کشیده و موهای روی صورت افتاده و لب ها. لب ها. دوربین من می شوم. بدش را می خواهم. که تراویس باشم و پاریس-تگزاس هم باشیم. او پشت شیشه و من نگاهش کنم. 
باید به هم راه بدهیم و برویم.

هدفون در گوشم. آهنگ هایی از فولدر others. فولدر سینگل ها. تنهاهای دوست داشتنی. به «یک نفر» فکر می کنم.

تیر ۱۲، ۱۳۸۹

فوتبال در سینما

امروز رفتیم سینما بازی آرژانتین - آلمان رو روی پرده تماشا کردیم. با اینکه طرفدار هیچکدوم نبودم صدام هنوز گرفته! بچه هایی که با هم رفته بودیم آرژانتینی بودند و منم قرار شد آرژانتین رو تشویق کنم. خودم مارادونا رو دوست داشتم ولی تیم امسالش رو نه. شاید خودش یا باتیستوتا بودن بهتر بود. داشتم با آخرین ظرفیت حنجره ام تشویقشون می کردم و تو دلم داشتم از بازی بی نظیر آلمان ها لذت می بردم. بازی فوق العاده ای بود.
حالا می تونم بگم بعد از استادیوم بهترین نوع تماشای فوتبال سینماست. نقطه ضعفش فقط حضور دخترها بود. این نشون داد که مخالفت من و علما با حضور بانوان تو استادیوم ها بی دلیل نبوده. عزیزان دلم که مثل همه جاهای دیگه ای که میرن، از استخر گرفته تا کوه و اسکی و مهمونی و ختنه سرون و خرید و مراسم ختم با make up کامل و لباس مهمونی اومده بودن و پاپ کورن می خوردن و هی از دوست پسرای بدبختشون سوال هایی درباره بدیهیات می پرسیدند و بدتر از همه اینکه ما موقع دیدن فوتبال هم باید ادب رو رعایت می کردیم. امیدوارم هیچ وقت تو استادیوم نبینیم شون.
دیدن لئو دی کاپریوی عزیز و سرکار خانم چارلیز ترون روی پرده سینما هیجان انگیز بود. در مورد دومی بی اختیار من و ایمان همدیگه رو بغل کردیم!
ضایع شدن مزدک میرزایی در دوستی خاله خرسه اش با مسی از لذت های دیگه امروز بود.

با فونت کوچک تر می نویسم، برای خودم می نویسم تا باز کسی نیاد بگه تو چرا یادت نمی ره. تو زندان، شیرینی برد و تلخی باخت تیمت اندازه پرده سینما بزرگ تر میشه. به فکرشون ام. کاش غمشون به من منتقل بشه.



تیر ۰۹، ۱۳۸۹

شاید لازم باشه چند ساعتی بگذره و من آرامش بیشتری داشته باشم و با «عقل سلیم» درباره اش حرف بزنم تا پشیمون نشم ولی مهم نیست. پشیمونی هم بخشی از زندگیه. همونطور که این غمی که پا روی سینه ام گذاشته الان واقعیت داره. روزهایی که چشم بند داشتم کسی که منو دنبال خودش می کشید هر چند لحظه یه بار می گفت سرتو بگیر پایین نخوری به میله. می گرفتم پایین. داد می زد پایین تر. پایین تر می اومدم. بعدها فهمیدم هیچ میله ای نبوده و این کارها برای اذیت کردن بوده. یا با چشم بند می بردند تا جایی و ول می کردند و من پام می رفت تو چاله ای و می افتادم جایی که نمی دونستم کجاست و می شنیدم دری پشت سرم بسته می شد و می گفت توالته. الان حس اون روزها رو دارم. آدمی که چیزی نمی بینه و بر اساس غریزه راه می ره و دیگران کنترلش می کنند. مهم نیست که کنترل کننده کیه مهم اینه که داری کنترل می شی و وحشتناک اینکه از بهترین آدم های زندگی ات. می دونم... بیشتر از هرکسی از ضعف ها و ناخوشی های روحم باخبرم ولی این رسمش نیست. به این زندگی و همه ی قرن ها تمدن انسان ها افتخار کنیم که آخرین دستاوردش این شده: قدرت کنترل حس «دوست داشتن».

و توان غمناک تحمل تنهايي

آيا ما دو بار زندگي مي كنيم؟ يك بار زندگي واقعي و يك بار نمايش آن براي ديگران؟ مي شود كه كسي قصه زندگي اش - چه لحظات بزرگ و چه اتفاق هاي ساده و روزمره - را براي كسي نگويد؟ همه ما راوي داستان خودمان نيستيم؟ آنگونه كه مي خواهيم؟ آيا زندگي براي خود ِزندگي امكان پذير است؟ آيا سفري به ناكجا، بدون همراه و بدون بازگشت امكان پذير است؟ زندگي در جزيره اي بي اميد بازگشت. ما به گفتن داستانمان نياز داريم.


در پايان فيلم بازگشت (آندره زوياگنيتسف)، عكس هاي آندره تنها راوي سفر اسطوره اي دو پسر و پدرشان است. وقتي در بازگشت نه نشاني از جسد پدر مانده نه ديگر ايوان و آندره آن دو پسر آغاز فيلم هستند. شايد همه ما زنده ايم كه روايت كنيم.


مردد ایستاده ام بر سر دوراهي
تنها راهي كه مي شناسم
راه بازگشت است
عباس كيارستمي

پی نوشت: پیداست که این نوشته ربط مستقیمی نه به فیلم بلکه به هیچ چیزی ندارد جز افکار پراکنده این روزهای من. 

تیر ۰۷، ۱۳۸۹

تابستان
بوسيدن لب تو
موازنه برقرار شد

تیر ۰۵، ۱۳۸۹

چراغ خانه از ترس روشن است نه انتظار

پیرزن همسایه هی به در می کوبه. پشت در ناله می کنه: همسایه... از تنهایی می ترسه. درو باز نمی کنم. منم تنهام. وقتایی که مامانم هست می ره پیشش تنها نباشه. من به دری نمی کوبم. می دونم کسی در رو باز نمی کنه. شاید این مرگه که در می زنه.

دو روز بعد التحریر: مامانم میگه دیروز دزد اومده بوده در خونه پیرزن رو می کوبیده که بچه هات گفتن بیام وسایل رو ببرم. نشونی هاش هم درست بوده. ولی پیرزن در رو باز نکرده. 

تیر ۰۲، ۱۳۸۹

خاكسترهاي زمان

امروز 2 تير، سالگرد دستگيري من. به مناسبت ها اعتقادي ندارم. سالگرد يعني احساس دوباره و هر روزي مي تواند باشد و هيچ روزي. اين روزها براي مردم اين شهر سالگرد آن روزهاي پرآشوب نيست ولي درون من هنوز صداي چكمه مي آيد و كسي انگار مرده است، خودم. بعد از ظهر چنين روزي چشم ها و دست هايم بسته مي شوند و به جايي بيرون از شهر مي روم كه هنوز نمي دانم كجاست و چهار روز جهنمي آغاز مي شود. فقط صدا مي شنوي و ضربه ها را روي بدنت حس مي كني. چه چيزي آزارت مي دهد؟ اينكه خانواده ات در به در خيابان هاي تهران دنبالت مي گردند؟ اينكه شايد بازگشتي نباشد و اينجا پايان تو باشد؟ اينكه مي فهمي تا به حال در اين شهر با كساني زندگي مي كرده اي كه مرزهاي توحش را دور از افق تو رد كرده اند و تو نمي فهمي در كمال آرامش و خونسردي زجر دادن كسي يعني چه؟ و چه چيزي عجيب است وقتي  خودمان در روزمره مان مي توانيم عاشق مان را به اين مرز جنون برسانيم و خود آسوده باشيم؟ يعني ما هم؟!
بارها پس از آن «توصيه» شد كه از اين چهار روز حرفي نزنم. به توصيه نيازي نيست. خودم توانش را ندارم. از هميشه نااميدترم و به اين فكر مي كنم كه كاش سالروز مرگم بود. شما اين نوشته را نخوانده بگيريد. زندگي اطراف من جريان دارد و شايد زادروز كسي باشد.
«همچنان خورشید به آسمان و زمین روشنی می بخشد، و در سپیده دمان زیباست. ابرها باران به نرمی می بارند. دشت ها سبزند. گزندی نیست. شادی هست؛ دیگران راست. آنک البرز؛ بلند است و سر به آسمان می ساید. و ما در پای البرز ایستاده ایم؛ و در برابرمان دشمنانی از خون ما؛ با لبخند زشت» بهرام بيضايي

خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

برای اتفاق هایی که نمی افتد

برای دستی که نگرفتم
برای اشکی که پاک نکردم
برای بوسه ای که نبود
برای دوستت دارمی که مرده به دنیا آمد
برای من که وجودم نبودن است
ببخش

زمین بی تراکتور

مو اصلا توقعی نداشتم. پارسال این موقع مو همی تهرون داشتم زندگی مو می کردم با یارم. زندان که تموم شد، برگشتم سر همو زندگی بی یارم. آقاجون مو هنوز پاسپورتم هم نگرفتم، حالا برا من زوره که همچی تهمتی به مو بزنن....خواهر با شمام: شما سهمتون رو دادین. سهمتون همین نیشایی بود که زدین...دست شما درد نکنه..!

با سلام به آژانس شیشه ای ابراهیم خان حاتمی کیا
پ ن: در راستای نزدیک شدن به سالگرد دستگیری و زخم زبون های ملت!

خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

فوتبال، یک اثر هنری

تصویربرداری و کارگردانی پخش تلویزیونی جام جهانی امسال دارد هر بازی را به یک اثر هنری تبدیل می کند. پیش از این قاب بندی تصاویر و کارگردانی بازی ها کاملاً در خدمت جریان بازی و اتفاقات آن بود و تمام تلاش صرفاً این بود که «اتفاقی» از دید بینندگان دور نماند. بدون تصویری خاص و قاب بندی باتأکید. هرچند استفاده از دوربین های با کیفیت بالا و استفاده از تصاویر بسیار آهسته از زمان جام جهانی فرانسه شروع شد و در لیگ برتر انگلیس ادامه یافت ولی باز هم این تمهید در جریان کلی بازی و در جهت روایتی بی طرفانه و خبری بود. هر چند در دفاع از این کارگردانی می توان گفت که وظیفه یک دوربین گزارشگر، دیده نشدن کارگردانی و قاب بندی است تا همه چیز در خدمت جریان بازی و خود اتفاق باشد و تداوم حسی بیننده حفظ شود ولی اتفاقی که الان در جام جهانی آفریقای جنوبی می افتد استفاده از ظرفیت های مدیوم تلویزیون است تا تجربه دیدن بازی از تلویزیون با هر مدیوم دیگری فرق داشته باشد. به تصاویر بسیار آهسته ای که در میان بازی پخش می شود دقت کنید: تأکید بر هیچ عمل (act)ی در صحنه نیست. تأکید بر تکه هایی از چمن که به پرواز در آمده اند، موهای بازیکن که در هوا تکان می خورد، زیبایی چهره و لباس و بدن بازیکنی یا تماشاگری، جمع شدن توپ در اثر ضربه و یا تغییر بسیار آهسته چهره یک مربی است. لحظه اهمیت دارد و شکل ظاهری اشیاء و این یعنی روح فوتبال.


عکس: +
پ ن: به آرزوی اینکه بازیکن فوتبال بشوم که نرسیدم، امیدوارم روزی کارگردان یک مسابقه بزرگ فوتبال باشم.

خرداد ۲۷، ۱۳۸۹

روز می گذرد

دو سه روز به انتهای ماه مونده و فقط بیست تومن تو حسابم مونده. هر ماه همین وضعه. از سوم راهنمایی که تو صحافی دانشگاه چمران اهواز کار می کردم تا حالا تمام دارایی ام تلویزیونم، کتاب ها، فیلم ها، دوربین ها و همین بیست هزار تومنه. منتظر واقعی منم: منتظر مُردن.

خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

خاطره خود کلانتر جان است

یه فیلمی بود که هیچ چیزی ازش یادم نمونده جز این که یه پلیس داشت که دنبال یه قاتل زنجیره ای می گشت و آخرش معلوم شد قاتل خودش بوده و شب ها قاتل بوده و روزها پلیس. نه از سر خباثت و این حرفا، از این که روان داغونی داشت خودش نمی دونست. من الان اونجوری ام.

خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

این روزها هیچ جمله ای به نظرم احمقانه تر از جمله ای که با «مردم ...» شروع بشه نیست. مهم نیست کی گفته باشه.

خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

من كسي نيستم

يكي از مشكلات من با دنياي اطرافم اينه كه من هويت مشخصي ندارم. يعني كارت شناسايي ندارم، مدرك تحصيلي از هيچ دوره تحصيلي يا دوره هايي كه گذرونده ام ندارم، عضو هيچ جا نيستم: جايي كه آدم هويتي براي خودش دست و پا كنه. هميشه اين مشكل رو داشتم كه آدما ازم مي پرسن شما چي خونديد؟ كجا كار مي كنيد؟ كارتون چيه؟ يا وقتي جايي مي رم ازم كارت شناسايي مي خوان يا همين قائله اي كه پارسال گير افتادم. به هرحال چيزي كه جامعه از ما مي خواد اينه كه يه اتيكتي داشته باشيم. عضو يه Category باشيم. اين مي تونه از فرزند آدم مهمي بودن تا بچه محل خاصي بودن تا تحصيل كرده بودن تا فلان جا كار كردن باشه. حتي چيزي كه آدم ها رو ترغيب مي كنه كه تو مجتمع هاي مسكوني مهم مثل آتي ساز و اكباتان و برج تهران زندگي كنن همينه كه بشون هويت مي ده. 
چيزي كه تو فيلمنامه نويسي تفاوت «تيپ» و «شخصيت» رو مشخص مي كنه اينه كه تيپ داراي ويژگي هاي عمومي يه قشر خاص از جامعه است و شخصيت داراي ويژگي هاي منحصر به فرده. آدمي كه با بقيه آدمهاي جامعه تفاوت داره و جهانِ زندگيِ خودش رو خودش ساخته. به نظرم جامعه از ما توقع تيپ بودن رو داره نه شخصيت. داراي ليستي از مشخصات بي ابهام.
حالا من با همه آدم هاي نزديك و دورم اين مشكل رو دارم كه آدم خاصي نيستم و هويت تعريف شده اي ندارم. اعتراف مي كنم خودم اين راه رو انتخاب كردم و خودم تمام مدارك تحصيلي ام رو گم و گور كردم. هنوز در جواب اينكه كارِت چيه و چي خوندي، جواب مشخصي ندارم. 
هنوز هم گاهي كم مي آرم و در مقابل نگاه تحقيرآميز آدم ها يه هويت جعلي براي خودم مي سازم و تحويلشون مي دم. شايد يه روزي انرژيم تموم بشه و برم دنبال يه اتيكت خوب. ولي فعلاً من كسي نيستم.

خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

تراژدي قورباغه بودن

به نظر مي رسه ريشه اين مشكل كه "وقتي به مشكلات بزرگ و ناگهاني مي رسم (مثل فوت نزديكان، زندان و ...)، واكنش نشون مي دم و مي خوام از شرش خلاص شم و زود دنبال ريكاوري مي رم، ولي وقتي به روزمرگي  زندگی و بي فرهنگي و بي فكري جامعه ي فاسد و روابط و رفتار احمقانه اطرافم مي رسم هيچ واكنشي نشون نمي دم و باش كنار مي آم"، تو اين داستان تكراري باشه كه قورباغه اي كه توي آب جوش مي افته زود بيرون مي پره و قورباغه اي كه توي آبي باشه كه كم كم گرم ميشه، پخته مي شه و نمي فهمه!
اما... اساساً سوال من اينه كه چرا بايد نقش قورباغه رو بازي كنم؟

رونوشت به زايندگان ما، خدايان و بقيه


كتاب «تعاليم گائوتمه بودا براي گوسفندان» - نشر پيكان +

خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

زنان بدون ما

به طرز غافلگیرکننده ای از فیلم زنان بدون مردان خوشم اومد. چیزی درباره اش نمی دونستم (احتمالاً زمان نمایش فیلم زندان بودم) و همین دیدن بدونِ پیش فرضِ فیلم باعث شد ازش لذت ببرم. کتاب شهرنوش پارسی پور رو نخونده بودم ولی صدای گرمش رو چند باری از رادیو شنیده بودم و دوستش داشتم. همیشه دوست داشتم فیلمی تو فضای دهه بیست و سی ایران بسازم: اون روزهای شگفت انگیز و لباس ها و خونه ها و خیابون ها و آدم های دوست داشتنی. به چند علت توصیه می کنم فیلم رو ببینید:
- شبنم طلوعی: بازیگر محبوب من در تئاتر که حالا باید از این فرصت های محدود برای دیدنش استفاده کنیم.


- فیلم بر خلاف عنوانش و بر خلاف اکثر فیلم های فیلمسازان زن، غلوآمیز و ضدمرد نیست.
- طراحی صحنه و لباس، شهری که نمی دونم کجاست ولی به تهرانِ اون روزها احتمالا خیلی نزدیکه و آفتاب خوب  فیلم، استفاده درست و حرفه ای از صدا و موسیقی و - با تأکید - قاب بندی های خوب. خوشبختانه اکثر عوامل فنی غیر ایرانی هستن!


- بازی کوتاه شهرنوش پارسی پور (اگر اشتباه نکرده باشم چون پیش از این فقط صداش رو شنیده بودم) و بازی خوب بیژن دانشمند (بازیگر خوب فیلم بیست انگشت) و نوید اخوان خواننده ای که بازی اش غافلگیرم کرد و بقیه بازیگرها.
- برخلاف فیلم های مخملبافی و هالیوودی که این سالها خارج از ایران ساخته شده، نه متوهم و نه هالیوودزده است.
- به شخصه یه فیلم یا یه داستان خوب زنانه و بدون پرده پوشی رو به تمام فعالیت های فعالان حقوق زن ها ترجیح می دم.
- کارگردان از امتیاز جذابیتِ عبور از خطوط قرمز ذوق زده نشده و به جزئیات داستان و صحنه اش توجه کرده و جای زیادی برای کم کاری با عذرِ بیرون از ایران فیلم ساختن نگذاشته.
- من بدون پیش فرض فیلم رو دیدم ولی شما با نوشته ی من احتمالاً برعکس من خواهید بود. بعد از نوشتن این پست میرم سراغ حواشی و جریان ساخته شدن فیلم تو اینترنت ولی امیدوارم شما فیلم رو بدون این ها ببینید. فیلم پیدا میشه ولی اگر پیدا نکردید بم بگید.

خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

اینجوریه

ترس ها و امیدهای من تو دو تا چیز خلاصه میشه:
اینکه هرچی رو دوست دارم بالاخره بش می رسم: هر چقدر هم  ازش دورم کرده باشن، مثل بومرنگ بش برمی گردم.
و اینکه هرچی رو مسخره می کنم سرم میاد: هر چقدر دورش کرده باشم از خودم، مثل بومرنگ بر می گرده می خوره پس کله ام.

خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

برآیند لحظات عاشقانه

من و عاشقم در آپارتمان‌ چهل متری‌ای که در خیابان حافظ اجاره کرده‌ایم روبروی تلویزیون نشسته‌ایم و سریالِ هلکوپتر امداد را تماشا می‌کنیم. من در حساس ترین لحظه‌ی داستان از جا برمی‌خیزم، به اتاق خواب می‌روم و ربدشامبر قرمز رنگی می‌پوشم و جلوی تلویزیون می‌ایستم و موهایم را شانه می‌زنم و در جواب اعتراض عاشقم اغواگرانه نگاهش می‌کنم. او لبخند می‌زند ولی همچنان سعی دارد داستان را دنبال کند. من پریز تلویزیون را از برق بیرون می‌کشم.
(برای درک بهتر این بخش از داستان بهتر است رجوع کنید به کتاب آمریکاییِ آرام اثر گراهام گرین ، ترجمه‌ی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، صفحه‌ی 143؛ آن جایی که پایل از فاولر، آن خبرنگار انگلیسی با تجربه، می‌پرسد:« عمیق‌ترین تجربه‌ی جنسی‌‌ای که تا به حال داشته‌ای چه بوده است؟»
و فاولر به آن آمریکاییِ جوان و آرام پاسخ می‌دهد:« یک روز صبح زود که در رختخواب دراز کشیده بودم و زنی را که ربدشامبر قرمز تنش بود و موهایش را برس می‌زد تماشا می‌کردم.»
در آن لحظه تمام حس اروتیک آن عاقله مرد انگلیسی بر این صحنه متمرکز شده بود. صحنه‌ای که به احتمال قوی با هیچ یک از معشوقه‌هایش تجربه نکرده بود، ولی در آن لحظه که در برج در کنار آن دو سرباز ویتنامی و آن آمریکاییِ آرام در وحشت حمله‌ی ویت‌کُنگ‌ها شب را به صبح می‌رسانید، تنها تصویری بود که ذهن خسته و پریشانش به یاد می‌آورد. به احتمال زیاد فاولر در آن لحظه به هیچ کدام از معشوقه‌هایش به طور اخص فکر نمی‌کرد؛ نه به فوئونگ، آن ققنوس زیبای ویتنامی، و نه به آن محبوب انگلیسی‌اش. آن تصویر برآیند تمام لحظات عاشقانه‌ای بود که آن مرد انگلیسی تجربه کرده بود.)
عاشقیت در پاورقی - مهسا محب علی - نشر چشمه

پیشنهاد: برای درک بهتر، داستان را با صدای نویسنده اش دانلود کنید و در خیابان های تهران پرسه بزنید و گوش بدهید.

نتیجه تحقیقات نشون میده

فکر نکنم من یه نفر باشم!

خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

باور می کنم
زمان به عقب بر نمی گردد
ولی ...
چرا متوقف شده است؟

خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

كمي مهربان تر

سال ها پيش سر كلاس سينماي مدرن، استاد عزيزم سعيد احمدي بحثي را شروع كرد درباره نوعي بيماري رواني: علاقه زنداني به زندانبان يا زندان. اين بحث ميان انبوه خاطراتم گم شده بود تا اين چند وقت كه يادش افتادم. جستجو در اينترنت براي پيدا كردن اطلاعات بيشتر نتيجه اي نداشت. حتي ديگر نسخه اي از فيلم نگهبان شب  ليليانا كاواني هم ندارم كه مرجع خيلي خوبي است. تنها چيزي كه در دسترسم بود مجموعه داستان پرندگان مي روند در پرو مي ميرند نوشته رومن گاري بود كه داستانِ آخر مجموعه شرح نفس گيري از اين حالت رواني است. اين كتاب مدت هاست تجديد چاپ نشده و در دسترس نيست و دوستان عزيز مجبوريد متن تايپ شده را در ادامه مطلب بخوانيد. البته مجبور نيستيد. اين موضوع اساساً چالشي درباره جبر و اختيار است!

خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

يك نما / بازيگر -1

اين بخشي كه اميدوارم اينجا راه بيفتد در ستايش «بازيگران يك نما»ي سينماست. كساني كه در فيلم هاي بزرگ و كوچك سينما، فقط يك نما را «بازي» كرده اند و چه بسا - به زعم من البته - تاثيرشان در خوب شدن فيلم بيشتر از بازيگران اصلي و ترفندهاي كارگردان باشد. اين عشاق سينما شايد بعنوان سياهي لشكر سر صحنه آمده باشند ولي بختشان بلند بوده كه كارگردان تيزچشم ما او را ديده و يك نما از او در فيلمش گذاشته است. به جز اطرافيانشان كسي آنها را نمي شناسد، كسي آنها را بازيگر نمي داند، شايد تا آخر عمر پز اين نما را به ديگران بدهند و شايد از همه پنهانش كنند. تا آخر عمر خاطره كوتاه آن بازي و حرف هاي كارگردان را نقل مي كنند و غلو مي كنند و همه از شنيدن چند باره اش عصباني مي شوند، ناديدني اند و ضروري مثل هوا براي تنفس ...از اينجا به افتخار ستاره هاي كوچك سينما.

شماره يك: اوايل پدرخوانده جاني پسر خوشتيپ دن كورلئونه وارد مراسم عروسي مي شود و پشت ميكروفن مي رود تا براي ميهمان ها بخواند. دوربين روي صورت چند دختر نوجوان پن مي كند. اين عكس العمل را همه ما در نوجواني كه عاشق دختري/پسري بزرگتر از خودمان بوديم تجربه كرديم. بله تمام نما واكنش ذوق زده دخترك تپل دوست داشتني است و چه كسي بود كه گفت: سينما يعني واكنش!