مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

راهی به خانه نیست

کابوسی که همیشه تکرار می شود این است که می خواهم از طبقه ای به طبقه بالاتر بروم. جایی که خانه ام است. بین دو طبقه هیچ پله ای نیست. باید از دیوار بالا بکشم یا از دریچه تنگی وارد شوم که هر آن امکان سقوطم است. آدم هایی جلوی من به راحتی این راه را می روند و به من می گویند این که کاری ندارد زود باش و کسانی که پشت سر من می آیند غر می زنند که چقدر ترسویی.
به این فکر می کنم که کسانی که در خواب می میرند لابد دیگر تاب وحشت کابوس هایشان را ندارند.

۹ نظر:

ایرن گفت...

لعنتی تو خوب می دونی چه جوری حال بد آدمو با این پستات بدتر کنی!
رفته بودم کوه...شیبش زیاد بود...من نیمه ی راه مونده بودم و دیگه توان و جرات حتی یک قدم رو به جلو رو نداشتم ترسیده بودم..بالاتری ها مسخره می کردند که کاری نداره و بیا بالاتر...و پشت سری ها دقیقن غر می زدند که یا برو بالا و یا بکش کنار که ما بریم..قدم اول رو که برداشتم..افتادم و با صورت غلت خوردم پایین..مطمئن بودم که می میرم..هیچ فکر دیگه ای نمی کردم جز به مرگ احمقانه ام در میانه ی کوهی که چندان هم سخت نبود که یک دفعه دست های یه مرد منو میون زمین و آسمون گرفت...حس نجات پیدا کردن از اون ورطه رو هنوز هم یادم مونده!حس خوبی بود محمد!

مژگان گفت...

یک راه دیگه هم هست،
پرواز، تا طبقه بالاتر.

شاید اون هایی که تو خواب مردن، ذوق-مرگ شدن، از شوق رسیدن این اوج!

زکریا گفت...

سلااام
همین آدم رو رنج میده که بقیه ظاهرا با این کابوس تو مشکلی ندارن و فقط تویی که از پسش برنمیای

پارمیدا گفت...

شایدم واقعا کاری نداره
و تو زیادی می ترسی...

مرضیه گفت...

چقد احساس تنهایی میکنی این روزا...
:(

ناشناس گفت...

:|

پردیس گفت...

آدم هایی که توی خواب میمیرند هزار سال زندگی میکنند. اینو مامان بزرگم میگفت.شاید تا زمانی که بتونن ماجرای کابوس رو فیسله بدن باید زنده بمونن.

سوژه گفت...

من همچنان منتظرم كه تورا شاد و پرانرژي يا حداقل بدون غم ببينمت در نوشته هايت.

مژگان گفت...

فكر كنم منظور سوژه، ما بود.
و نه فقط در نوشته هات!

‏(رو نروم الآن؟!)