خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

خاطره خود کلانتر جان است

یه فیلمی بود که هیچ چیزی ازش یادم نمونده جز این که یه پلیس داشت که دنبال یه قاتل زنجیره ای می گشت و آخرش معلوم شد قاتل خودش بوده و شب ها قاتل بوده و روزها پلیس. نه از سر خباثت و این حرفا، از این که روان داغونی داشت خودش نمی دونست. من الان اونجوری ام.

۷ نظر:

ایرن گفت...

پس خدا رو شکر که من تو رو روزا می بینم نه شبا!

پارمیدا گفت...

همین که می دونی
یعنی اون جوری نیستی...

سوژه گفت...

شاید قسمت کمی از داغونیت رو بفهمم . وجدی میگم خیلی متاسفم.
حتما کاری هست که شادت کنه؟ شاید اگه انجامش بدی بهتر بشی. فکر میکنی بازم شگفت زده بشی بهتر بشی؟
از تو به یک اشاره
از ما به سر دویدن!!!
جدا دعا میکنم بهتر بشی.

R A N A گفت...

شبا یه نفر میاد واسه من کامنت های جنایی می ذاره
تویی پس کلک؟
;)

محـمد گفت...

>>ایرن: الان باید یکی از اون جوابا بت بدم که عفت کلام نمی ذاره!
>>پارمیدا: بیشتر از لحاظ دوگانگی شب و روز و جزر و مد حسی عرض کردم.
>>سوژه: قربونت. دکترا جوابم کردن دیگه پسر خوبی نمی شم. !surprise me
>>رعنا: به کسی نگو ریا میشه. نفر بعدی تویی!

پارمیدا گفت...

می دونم
اگه دوگانگی باشه
خودت نمی فهمی...

محـمد گفت...

>>پارمیدا: خوب پس الان من چه مرگمه به نظرت؟!