شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

پایان تابستان

ما بیست و سه نفر اولین کسانی بودیم که به دادگاه رفته بودیم و منتظر حکم بودیم. من دو ماهی بود که دادگاهم برگزار شده بود. ده دقیقه، بدون وکیل. هر چه می گذشت و زمان اعلام حکم ها عقب تر می افتاد گمانه زنی ها برای نتیجه کار بیشتر می شد و ما که جهنم را گذرانده بودیم چیزی به جز فکر آزادی از ذهنمان نمی گذشت. فکر می کردیم کارشان با ما تمام شده و هرچه به عید فطر نزدیکتر می شدیم احتمال اینکه قرار است در سکانس آخر این بازی عفو شویم و متنبه، بیشتر می شد. روز آخر ماه رمضان بود. من حمام بودم که یکی از بچه ها آمد گفت باید برویم دادگاه. ما بیست و سه نفر آماده شدیم. دست هر کدام به دست یک سرباز دستبند شد و سوار اتوبوسی بدون صندلی و بدون پنجره شدیم. با سربازها شوخی می کردیم و در دلمان به فکر روزهای آزادی بودیم. فقط یکی از بچه ها نگران بود. ما هم نگرانش بودیم چون پرونده اش وضعیت خوبی نداشت. وارد اتاق قاضی که شدیم پسر دیگر گریه اش گرفته بود. قاضی می پرسید چه شده و پسرک هیچ نمی گفت. یکی یکی پای میز قاضی می رفتیم و حکم مان را می گفت. بی فوت وقت و موجز. به جز همان پسر که گریه می کرد بقیه از شش ماه تا چهار سال حبس داشتیم و او تبرئه شد. شوکه شده بودیم. با همان اتوبوس برگشتیم و کسی حرفی نمی زد. به زندان که برگشتیم هیچ کس نمی توانست به خانواده اش زنگ بزند و موضوع را بگوید. زمان به کندترین شکلش می گذشت. مثل هر شب ساعت ده خاموشی اعلام شد و دیگر از گپ های آخر شب خبری نبود. همه خوابیده بودند که ساعت یازده چراغ ها روشن شد و صدای موزیک شادی تمام قرنطینه را پر کرد. ناظر شب گفت اعلام عید فطر شده. معاون اندرزگاه اجازه داده که بچه ها از تلفن ها استفاده کنند و به خانواده ها زنگ بزنند و اضافه کرد که امشب بزن و برقص آزاده! صدای موزیک شاد و صورت خندان مسئولین بند حکم نمک روی زخم ما داشت. بغضی که از صبح در گلویمان مانده بود ترکید. هر کدام از بچه ها گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. از لبخندهای قاضی تا رفتار آن شب شان پیدا بود که می خواستند انتقام بگیرند. از چیزی که همه مان می دانستیم چه بود. یکی یکی به خانه هایمان زنگ زدیم. این بار صدای بلند موسیقی نمی گذاشت خانواده مان صدای گریه ما را بشنوند. یکی از بدترین شب های زندگی همه مان بود. آقا مهرداد که از همه بزرگ تر بود آخرین نفر زنگ زد. پسرهایش همسن ما بودند. بخاطر یک سیلی به گوش کسی باید سه سال زندان می بود. مرد بزرگی بود. وقتی برگشت شکستنش را دیدیم. یکی از بچه ها جلو رفت و گفت «آقا مهرداد با کدوم دست زدی؟ می خوام ببوسمش»

۷ نظر:

مژگان گفت...

اشکمو در نیار :(

باز چقد غمگین مینویسی :(

مژگان گفت...

ئ

سوژه. گفت...

من خاطرات زندانت رو كه ميخونم ياد پاپيون ميافتم. اين يكي هم مثل بقيشون خيلي دلگير بود.

marjan گفت...

از چی میخواستن انتقام بگیرن؟

محـمد گفت...

از اینکه از همه مون خواسته بودن بیایم جلوی دوربین به اون بالایی بگیم گه خوردیم ما رو ببخش. خب ما هم نگفتیم بجز یه نفر!

ناشناس گفت...

من با تو غمگینم برادر دریمر

فرشته گفت...

چه راحت این نوشته اشک منو در میاره...