مهر ۰۳، ۱۳۸۹

اینک آخرالزمان

نمی دونم از کی شیوه زندگی من جوری شد که اگر یه روز تو یه جزیره گیر افتادم بتونم زنده بمونم. نه از لحاظ جون عزیزی و این حرف ها، از لحاظ اینکه مثل آدم های مفلوک بدبخت رقت انگیز! نشم. این هم مستقیمن از دل داستان های بچگی و خانواده دکتر ارنست و فیلم ها می اومد. همیشه منتظر بودم در یک موقعیت آخرالزمانی گیر بیفتم. از شما چه پنهون که گاهی مانور آزمایشی هم برای خودم داشتم. اون تابستون های داغ اهواز که خودم رو می سنجیدم که چقدر زیر آفتاب دووم می آرم و گرسنگی کشیدن های طولانی و غیره. حتی وقت هایی که برق قطع می شد برای من یک موقعیت آخرالزمانی محسوب می شد. بعدها از هر چیزی برای تأیید نظر خودم استفاده می کردم. از هامون و بودا تا حافظ. به هرحال بچگی رو با تراژدی مرگ پدرم شروع کرده بودم و همان دم حجله فهمیده بودم پا به کجا می گذارم. تا همین یک سال پیش که همه اون چیزهایی که فکرش را هم نمی کردم با هم پیش اومد. روزهایی که فقط فکر می کردم یک انسان بدون چه چیزهایی می تونه به زندگی اش ادامه بده؟ نقطه مات شدن تو این بازی چیه؟ آیا آدم تا وقتی جسمش کار می کنه زنده است؟ کم آوردم. گرسنگی کشیدن و زیر آفتاب ایستادن کجا و این وضع فجیع کجا. برای این اوج وقاحت و دروغ هیچ واکنشی در چنته نداشتم. روزهای آخر اما خودم رو یک گرگ بارون دیده می دیدم. فکرمی کردم خب از این بدتر که قرار نیست پیش بیاد. از این به بعد زندگی می کنم. روزهای بعد از آزادی بدتر و بدتر شد. تا اینجا که اسمش برایم شد آستانه‏ی فروپاشی عصبی. نه، برای شرایط سخت، برای گیر افتادن تو جزیره، برای آخرالزمان آماده نشده ام ولی از اون بدتر اینکه عمرم را برایش هدر دادم. من باید زندگی در شرایط آزاد رو یاد می گرفتم.

۱۰ نظر:

ایرن گفت...

آستانه ی فروپاشی عصبی؟جالبه که الان دارم اینو می خونم.امروز صبح وقتی راننده ی تاکسی چرت گفت قتی صدای بوق ماشینا تو گوشم بود وقتی همه چیز مهیا بود تا مثل همیشه عصبی بشم، نشدم!باورم نمی شد که عصبی نشدم.بعد دقت کردم.دیدم الان یک ماهی هست که عصبی نمیشم.که برام هیچی اهمیت نداره.که دچار سندرم بی تفاوتی شدم نسبت به همه چیز به همه کس..خودم رو آدم از دست رفته ی رو به تباهی می دیدم که دیگه هیچی براش مهم نیست.باورت میشه یا نه، ولی امروز داشتم به این فکر می کردم که حتا اگه نرم و تو همین لجنزار هم بمونم مهم نیست.حتا اگه همه چیزمو از دست بدم و برم گوشه ی خیابون گدایی کنم.حتا اگه الان زنگ بزنن و خبر مرگ مادرمو بدن.باورت میشه؟باورم نمی شد من که هر روز، روزی هزار بار این آستانه ی فرو پاشی عصبی رو رد می کردم یک ماهه که این جوری شدم.سرد و بی تفاوت...
پستت عالی بود!مرسی!

مرضیه گفت...

اوه...چه حسن مقطع قشنگی...من باید زندگی در شرایط آزاد رو یاد می گرفتم.

مژگان گفت...

ایول، خیلی عالی بود!
واقعا بچه بودی این کارای خارق العاده رو انجام دادی؟!
خوب البته اقتضای سنت بوده!
و الآن وقت باد گرفتن زندگی آزاده، در شرایطی که ایجاب کننده اون، سنت نیست، اما روبروته.
میشه حداقل ظاهرش رو آراست، چرا که زندگیت باارزشتر از این حرفاست.
اگه زندگی در شرایط آزاد رو یاد میگرفتی، به نظرت به دردت میخورد؟! کو آزادی؟!
اونوقت الآن حسرت میخوردی که چرا بچگی نکردی! ;)

طلوع گفت...

متاسفم.حرفات مثل یه مشت واقعیت تلخ که ازشون فرار می کردم پاشید تو صورتم.باید بیشتر فکر کنم.
راستی هنوزم اهوازی؟؟

محـمد گفت...

نه طلوع تهرانم

هانیه گفت...

به قول بابای یکی از دوستام آدم پوستش از پوست کرگدن هم کلفت تره!
یه زمانی یه تمی تو ذهنم بود که هیچوقت متن نشد.. کلیتش این بود که شادیهای زندگی پیک داره، یه جایی هست که میشه بهش گفت آخر شادی. در مورد بدبختیا اصلا اینجری نیست.. نمودارش اکیدا نزولیه به سمت منفی بینهایت!

R A N A گفت...

صبر کن پسرجان
صبر کن
روزهای خوب هم میان. بالاخره میان.
من به تو و زندگی ت ایمان دارم.

محـمد گفت...

مرسي رعنا مرسي

Unknown گفت...

دیشب برف پاک کن های ماشین خراب من ، باعث شدن چهل دقیقه ای کنار خیابونِ نیمه لخت ، پارک کنم و به صدای بارون گوش بدم . به تو و این 161 روزت فکر می کردم. بی دلیل. من نمی دونم تو چه جور آدمی هستی فقط می دونم یه دنیا از من قویتری و با تجربه تر. این باعث میشه هیچ وقت موقع فکر کردن بهت احساس دلسوزی نداشته باشم.

محـمد گفت...

یلدای عزیز. سخت نیست تصور حال خوب من بعد از کامنت تو. زیاد قائل به این نیستم که هر کسی زندگی سخت تری داشته باشه آدم مقاوم تری هم خواهد بود. مقدمه زندگی من دیگه خیلی طولانی شده و فکر می کنم کسی که از متن زندگی اش لذت نبره با بچه ای که مرده به دنیا می آد فرقی نداره. نمی خوام روزی به خودم بگم "عمری دگر بباید بعد از وفات ما را / کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری!"
خوشحالم که اینجا رو می خونی.