تیر ۲۲، ۱۳۸۹

من دروغ مي گويم

چطور حرف این سرخپوست را باور میکنید؟ شاید او نه یک سرخپوست تنها، که تنها یک سرخپوست نویسنده است. که فقط خوب می نویسد.
دوستی شبی به من گفت: "از هر کس که خوب می نویسد، می ترسم. آنهایی که خوب می نویسند، خوبتر از آن فریب می دهند". 
مرضيه تو كامنت هاي پست قبلي به حرفي اشاره كرد كه من رو چند روزه درگير كرده. اين حرف رو يك بار هم تو كامنت براي رعنا نوشتم. به اين فكر مي كنم كه تصويري كه از من تو نوشته ها هست با تصوير واقعي ام چقدر فرق مي كنه؟ اين حرف تكراري شده ولي هنوز سوءتفاهم درست مي كنه.  
به ياد خودم مي آرم كه پيش از اين هم از كسي شنيده بودم كه «نامه هات رو از خودت بيشتر دوست دارم». از خودم مي پرسم براي چي مي نويسم؟ چرا آرشيو وبلاگ من از 2006 تا 2010 خاليه؟ چون اين مدت رو يه رابطه پر كرده؟ كه نيازي به نوشتن نداشتم؟ حالا كه بعد از زندان و پايان اون رابطه، به توجه، به گفتن نياز دارم باز دارم مي نويسم؟  آيا با همه اين گنده گويي هايي كه نمونه اش جمله اي كه مرضيه از من نقل كرده، در پسِ پسِ ناخودآگاهم يك دروغگو نشسته؟ كه در اين سال ها ياد گرفته چطور فريب بده؟ آره. اين يه اعتراف ساده ست.
اين كه مرضيه مي دونه اين حرف رو، نه از شناخت خيلي طولاني و عميق كه از هوشش مي آد و يك چيز ديگه: لحظات ساده زندگي. اين كه بدون ويرايش، با همون تصاويري كه تدوينگرهاي فيلم به اون «راش اوتي» يا تصاوير زائد مي گن، كسي رو ببيني. الان كه دارم اين پست رو مي نويسم، گاهي دست مي كشم فكر مي كنم و دوباره مي نويسم و اين يعني ويراستاري. يعني دور ريختن زوائد. 
اين جا چندان خواننده اي نداره ولي براي همون چند نفر بايد بگم كه مسير نويسنده و نوشته رو برعكس طي نكنيد، من اينجا دارم دروغ مي گم.

رونوشت به بيننده هاي فيلم هام و هركسي كه تصويري جز منِ روزمره هام داره.
پ ن: مرضيه بعداً توضيح داد كه منظورش اين نبوده ولي من خودم رو بهتر از اون مي شناسم!

۲۰ نظر:

پارمیدا گفت...

تو همونی...
نوشته هات کاملا مطابق با شخصیتته
شاید عده ای نوشته هایت را بد می خوانند
یا اشتباه برداشت می کنند...
اعتراف ساده ات هم دل نشین بود

محـمد گفت...

مرسی پارمیدا ولی تو از کجا می دونی مطابق با شخصیتمه؟!

R A N A گفت...

اوهوم... نوشته ها فقط جریان احساس آدمهارو نشون میده.. و احساس فقط یه بخش از شخصیت و وجود آدم هاست

Unknown گفت...

ما همه همینیم. من فکر می کنم این اسمش تفاوت نیست. فقط بحث درونیات و برون ریزی هاست. آنچه می نویسی جزئی از توست. که تنها اینجا بیرون می ریزد . من هزاربار بیشتر با این تفاوت در خودم برخورد کردم. وقتی میتینگ های مجازی برپا شده و دیده ایم هی ما چقدر متفاوتیم با آنچه در ذهن از همدیگر داریم.

ناشناس گفت...

من نسبتن ميشناسمت.
تو همونى كه تو چت هات حرفاى معمولى و روزمره ميزنى. اينكه بعضى وقتا خوبى، بعضى وقتا ناراحت، اينكه تنبلى و بعضى وقتا شاكى(نه نه نه، بيشتر وقتا شاكى! :دى)، دروغه؟
ينى من نميدونم ازت؟ حتا يه ذره؟
خب فك كنم كافى باشه، به اندازه كافى تخريبت كردم :دى

مرضیه گفت...

فکر نکنم تو اینجا داری دروغ تحویل ملت میدی.علی رغم اینکه با فونت کوچیک منو تبرئه کردی ولی باز زورم میاد به خودت میگی دروغگو.قبول دارم با خودت رو راست نیستی.ولی مگه من هستم؟مگه ما هستیم؟محیط مجازی در ذات خودش قابلیت ایجاد سو تفاهم را داره.ادمایی که میرن و میان باید تیز باشن.وظیفه اوناست.نه اینکه تو بیای بگی دروغگویی.بنظرم این یه دروغه.از من قبول کن.من دختر باهوشیم.

محـمد گفت...

ببین همه ما اینو می دونیم ولی هزار بار شده یه نوشته ای رو دوست داشتیم رفتیم پی نویسنده گشتیم تا رفاقتی باش شروع کنیم و همین به امور دیگه زندگی کشیده شده و طرف انگار رودست خورده باشه که این کیه اون نوشته ها چیه پس می خوره. همه ما که نمی دونم حداقل من دارم همینجوری با ماسک زندگی می کنم دیگه اینجا دوبل میشه. خوب باید تذکر داد که اینجوریه. این نصف واقعیته. تو دختر باهوش و فوق العاده ای هستی ولی قبول نمیکنم.

مرضیه گفت...

تو چطور توقع داری از کسی که در ملا عام به اصرار میگه که من خیلی باهوش و خوبم، قبول کنم که دروغگوئه؟هرگز!

محـمد گفت...

هرگز هرگز! تازه من رقیقش هم کردم. من نگفتم دروغگوئم گفتم چیزی که اینجا می خونید در بهترین حالت بخشی از واقعیت منه همین!

پارمیدا گفت...

می دونم...

سوژه گفت...

هر چي كه باشي دروغگو يا راستگو خيلي مهم نيست . اين دنياي مجازيه و كسايي هم كه اينجا برات كامنت ميذارن همين طوري كه هستي دوستت دارن. به خاطر همين راست و دروغهايي كه مينويسي ميان .
مهم همين احساس خوب دوست داشتنه براي يك "سرخپوست خوب " حالا ميخواد دروغگو باشه ميخواد راستگو

نیک ناز گفت...

اونایی که خوب می نویسن خوب تر فریب میدن مثل هنرپیشه‌های خوب.
ما فریب میدیم چون هستند کسانی که لذت میبرند از فریب خوردن. و این سیکل تا ابد مستدام خواهد بود.

پردیس گفت...

من اومدم اینجا اینا رو خوندم و کلا چیزی نفهمیدم! خواستم شفاف سازی کنم!

مرضیه گفت...

با نیک ناز موافقم

محـمد گفت...

- پردیس چیزی رو از دست ندادی. شفاف سازی خوبه کلن!

- منم با مرضیه موافقم!

ناشناس گفت...

وقتی این پستت رو خوندم یاد خودم افتادم و گذشته
مخصوصا این قسمت
"چرا آرشيو وبلاگ من از 2006 تا 2010 خاليه؟ چون اين مدت رو يه رابطه پر كرده؟ كه نيازي به نوشتن نداشتم؟ حالا كه بعد از زندان و پايان اون رابطه، به توجه، به گفتن نياز دارم باز دارم مي نويسم؟ "
وقتی که عاشقیم دنیا رو جور دیگه ایی می بینیم ، دست از علایقمون تا حدودی ناخودآگاه می کشیدم، کمتر کتاب می خونیم ، کمتر فیلم می بینیم و کمتر می نویسیم ، و این جوری یاس که با تموم شدن اون رابطه احساس خلا و تنهایی شدید می کنیم .
من بعد از گذشت سه سال از تموم شدن رابطم همچنان دارم رو خودم کار می کنم و گاهی فکر می کنم هنوز اندر خم یک کوچه ام ، ولی همچنان هست امیدی.
واقعا انسان موجود پیچیده ای هستش ، خیلی پیچیده.

این حکایت ناصر خسرو شنیدنی هستش در وصف تنهایی
ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج. نیمه‌های شب صدای فریاد و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و ناله‌های دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش می‌رسید.
مبهوت فریادها و ناله‌ها بود که شبان دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت: این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شب‌ها ناله‌هایش را می‌شنویم.
چون در بین ما نیست همین فریادها به ما می‌گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می‌شویم که نفس می‌کشد.
ناصر خسرو گفت: می‌خواهم به پیش آن مرد روم.
مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد.
ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود. مرد به آن دو گفت از جان من چه می‌خواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.
ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو. چون در سفر گمشده خویش را باز یابی. دیدن آدم‌های جدید و زندگی‌های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود....
چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود. .......
سال‌ها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش بازگشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت..
اندیشمند یگانه سرزمینمان ارد بزرگ می‌گوید: “سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان می‌کنی. به میان آدمیان رو و در شادمانی آنها سهیم شو... لبخند آدمیان اندیشه‎های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود. ”
شوریدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خویش یافتند همانجا کاشانه‌ای بسازند، و چون دلتنگ شوند به دیار آغازین خویش باز گردند.

باید دنبال شادی ها گشت، غمها خودشان ما را پیدا می کنند.(فردریش نیچه)

محـمد گفت...

خیلی خوب بود. مرسی دوست ناشناس من!

مرضیه گفت...

وبلاگی در دل وبلاگ آمد پدید!

مژگان گفت...

"وقتی وبلاگ‌نویسی تندوتند پست می‌نویسد یعنی حالش خوب نیست. لازم دارد هی حرف بزند درباره خودش. وقتی وبلاگ‌نویسی چندروزی هیچ مطلب تازه‌ای نمی‌نویسد یعنی حالش بد است انقدر که هیچ حرفی برای گفتن ندارد. کلا وقتی آدمی وبلاگ‌نویس می‌شود یعنی حالش بد است‎"

اینو وقتی خوندم، قبولش کردم،
تو هم روش فکر کن، شاید اون روزا انقد حالت بد بوده که نمیتونستی حرف بزنی، پس نتیجه میگیریم الآن بهتری!!

محـمد گفت...

قبولش نمي كنم! كلن با آيه نازل كردن دوستان موافق نيستم. هر كس مدل خودش مي نويسه. مثل بعضي آدمها كه ناراحتن هيچي نمي خورن بعضي ها بيشتر مي خورن!