تیر ۱۴، ۱۳۸۹

سقوط آزاد

ديديد اين زن و شوهرهايي كه از هم جدا مي شن تا يه مدتي كليد خونه هنوز دست دختره مي مونه. بعد پسره نمي دونه ازش بگيره يا نه؟ كه يه روزايي رو تو ذهنت مي سازي از آينده كه داري زندگي ات رو مي كني و يه باره در باز مي شه و دختره سرش رو مي ندازه پايين ميره يه چيزي كه جا گذاشته برمي داره و محل سگم بت نمي ذاره و ميره و ريده مي شه به سه ماه ريكاوري ات. و از اون ور يه شب، فقط تصور يه شب كه يه نفر در مي زنه و مي بيني كنار در تكيه داده و آروم مي گه تنهايي؟ و تو مي ري كنار كه بياد تو، نمي ذاره اون كليد لعنتي رو ازش پس بگيري. حتي اگه خودش بخواد. حتي اگه خيال اون شب از ناممكن هم احمقانه ترباشه.
حالا كليد حال من حس من روز و شب من دست يه نفره نمي دونم چه گهي بخورم. كافيه نود درجه بچرخونش و زير و روت كنه. خسته شدم. نه مي تونم بگم عزيز من براي هميشه بي خيال من شو نه مي تونم اينجوري ادامه بدم.
خوب اين ضعفه؟ دوست داشتنه؟ چه كوفتيه؟ اصلا انگار دوست داري بزنه تو سرت! فكر كنم آدما از همين جا فتيش مياد سراغشون! كه بياد زندگي ات رو به هم بريزه و بره، تازه درو پشت سرش نبنده و تو زبون تو اون دهن كوفتي ات نچرخه كه: پدرسگ حداقل درو ببند.
پ ن: دارم اعتراف مي كنم.شايد روزي آني هال خودم رو ساختم. از همين ها. از همين پستي هاي روحم.

۲۸ نظر:

هانیه گفت...

میگم خب با این توضیحات چه اصراریه که جدا شن؟!
میتونی تو گودر جواب بدی :دی

ايرن گفت...

بعضي وقتا بايد بي رحم باشي هم با خودت هم با اوني كه كليدت دستشه!كليد رو ازش بگير!رو در خونه ات هم يه چشمي بذار كه اگه اون زنگ زد در رو باز نكني!اگه نمي توني اين كارا رو انجام بدي يعني اين كه اگه كليد اون آدمه هم دست تو بود تو هم همين كار رو مي كردي!بي هوا مي رفتي تو خونه اش!يعني اين كه يه قسمت وجودت نمي خواد از اون آدمه عبور كنه!

محـمد گفت...

به هانيه: به يه دليل ساده. اون نمي خواد.

به ايرن: خوب معلومه كه من نمي خوام ازش عبور كنم. چون دوسش دارم هنوز. من كه نوشتم مشكلم همينه كه نمي تونم بي رحم باشم.

R A N A گفت...

قشنگ بود
همین
.

پارمیدا گفت...

چقدر سخته...
ولی به نظرم بهتره کلیدو بگیری
و برای همیشه تموم شه
تا با اومدنش پروسه بدبختی هات شروع نشه...

مرضیه گفت...

اصلا چرا هی خودتو رو در روش قرار میدی؟چرا به این فکر می کنی که ازش کلیدو بگیری یا نه؟چرا میخوای اونو کنترل کنی؟تو فقط مسئول خودت و در خونه خودتی.قفل را عوض کن.

محـمد گفت...

@پارمیدا و مرضیه:
این مناقشه در مثله. لزوماً کلیدی که یک جسم عینی و مشخصه قابل قیاس با حس و مفهومی که بش تشبیه شده نیست. کلید برای من به مجموعه حس ها و خاطراتم وابسته است. برای همین دل کندن و این قاطعیتی که ازش حرف می زنید چندان کار ساده ای نیست.
در ضمن مرضیه جان به پست آخرت مراجعه کن و ببین که تو هم امید بازگشت رو نگه داشتی.

مرضیه گفت...

امید بازگشت؟؟؟ هه.هیچ وقت بر نمی گرده.
آرزویت را به گور می برند
جفت دست های بیچاره

محـمد گفت...

مرضیه می دونی کلماتت چکار می کنند. خودت می دونی...

سوژه گفت...

اينو گفتم چون منم يه جورايي اين برنامه را طي كردم . تا مدتهاخاطرات و يادگارهايي به خودم بسته بودم كه مثل يه وزنه سنگين منو به ته چاه غم و افسردگي مي كشيد. حاضر نبودم اين وزنه رو باز كنم. هنوزم يه وقتايي اين اتفاق برام ميافته.

تماشا گفت...

گاهی اوقات باید رها کنی تا رها شوی .اگر قرار باید به هم رسیدنی د وباره رقم خورد حتما میشود سخت است اما شدنی
از طریق یک دوست خوب با شما اشنا شدم .سرکی زدید خوشحال میشود

... گفت...

امروز داشتم فكر مي كردم كه من اگه جدا بشم حتما خونه مو عوض مي كنم!ميرم يه جايي كه اون ندونه!نشناسه!ميرم بروكسل!

پردیس گفت...

هاها! باحال بود. خوب میشی نگران نباش! یک روزی "اون" کلید رو میندازه تو جوب تو هم یادت میره اصلا کلیدی دستش داشتی . "خودش" ولی یادت نمیره. مثلا برای من هیچ وقت. تو رو نمی دونم، شاید کلا یادت بره. اصلا این جوری بهتره!

محـمد گفت...

مگه اينكه مغزم آسيب جدي ببينه مثلا با بيل خاموشم كنن! نه يادم نمي ره.

ناشناس گفت...

سلام
اگه واقعا دوستش داری ، پس چرا نشستی ، خوب یک کاری بکن
تا بهش برسی، به قول برتراند راسل در میان انواع احتیاط ، احتیاط در عشق جایز نیست
اگرم دوستش نداری که نیاز به توضیح نداره
ولی در کل با اومدن یه عشق تازه تو زندگیت همه چیز تموم میشه البته واسه شما اقایون اینجوری هستش ها نه خانومها!

مرضیه گفت...

ما یه پست جدید میخوایم!

محـمد گفت...

شما جون بخواه!

میم گفت...

باید یک بار با قطعیت تمام گند بزنی به تمام علاقه ها و دوست داشتن هات...
این بهترین راه ممکنه... هرچند بازم ممکنه گاهی عود کنه ولی باور کن دیگه هیچوقت با اون تاسف و وابستگی گذشته به قضیه نگاه نمیکنی....
متاسفانه این پست آخر من فکر نکنم بدردت بخوره...
هرچند خیلی دوست داشتم می خوندیش!
...
و ایمیلتو هم چک کن...

میم گفت...

حالا که وبلاگتو دوباره دیدم، این پست جدید من یه جوری همون پست قبلی خودته! البته کمی خوش بینانه تر....
...
و هر ورز به تصویر بازگشت ژویاگینتسف زل می زنم!!!

محـمد گفت...

راست میگی این بهترین راهه. باید یه باره گند بزنم به همه چیز. مرسی رفیق کامنت خیلی خوبی بود.

نیک ناز گفت...

من هم 3 ساله که دچار همین آوارگی ام...همون احتمال نزدیک به صفر احمقانه هنوز تو جونم وول میزنه.

مژگان گفت...

درك ميكنم چى ميگى،
اما اين حس مزخرفى كه ميگى، دوست داشتن نيست: "عادت"ه
ما آدما، كم كم عادت ميكنيم، وقتى يهو تركمون ميكنه، اسم خلاء ايجاد شده رو ميذاريم عشق. فكر ميكنيم تتمه همون دوست داشتنه.
(البته به نظر من، همين دوست داشتن هم توهم ناشى از عادته!)

محـمد گفت...

قبول دارم ولي نمي شه كلا گفت دوست داشتن توهم ناشي از عادته چون اوايل كه با كسي آشنا ميشي و حس خوبي بش داري هنوز بش عادت نكردي كه.

مژگان گفت...

خووووووووب، آره. راستش خودمم به این تناقض "هی" میرسم!!!
تنوع هم چیز خوبیه تو زندگی، حتی گاهی لازمه!

یه جمله رو جا انداختم:(

"اگه هنو دوسش میداشتی، میرفتی دنبالش، مثل اون هزار و یک دفعه ای که قبلاها میرفتی"

محـمد گفت...

من برم دنبالش؟ اون نمي خواد ديگه وگرنه من كه دوستش دارم و دنبالش هم رفتم ولي...

مژگان گفت...

نمیدونم! من که نمیدونم اونطرف چه خبر بوده!! خواستم فقط جمله قصارمو تکمیل کنم!! ;)

هرچی اینجا تیک میذارم که: نظرات بعدی را به mojgan1987@gmail.com ایمیل کنید، نمیفهمه، اه!

محـمد گفت...

شايد مشكل از تنظيمات وبلاگ باشه. درستش مي كنم. ممنون از جمله قصارت! ;)

مژگان گفت...

آها، درست شد.
خواهش میکنم!! :دی