تیر ۱۸، ۱۳۸۹

در اعماق

احساس می کنم تمام تلاش بشر از ابتدا تا به حال این بوده که تو وضعیتی که الان من دارم قرار نگیرن. فکر می کنم اینجا آخرین نقطه ایه که آدمها از این غار جرأت دارن برن. یاد یکی از کتاب های ژول ورن می افتم که بچگی می خوندم -فکر کنم هزار فرسنگ زیر دریا- که آدم ها هر لحظه به عمق بیشتری از دنیای ناشناخته ای قدم می گذاشتند و معلوم نبود قدم بعدی هلاکت خواهد بود یا نجات. اینکه آدم ها کار می کنند، سعی می کنند تصویر خوبی از خودشون برای دیگران بسازند، اینکه خانواده تشکیل می دن یا مدل های جدیدترش سطح روابط رو خیلی وسیع می کنند. اینکه همیشه پا جای مطمئن می گذارن و پل های پشت سر خودشون رو سالم نگه می دارن برای اینه که به این سطح ترسناک از تنهایی نرسند. برای اینکه به امروز من، دقیقاً امروز من نرسند. من باید مثل بقیه باشم، جرأت جلوتر رفتن ندارم.

۱۷ نظر:

ایرن گفت...

من همیشه پل های پشت سرمو ویران کردم!نابودی مطلق!هیچ وقت پشیمون نبودم!الان هم نیستم!شاید چون تنهایی برای من کفایت می کنه...
جلوتر رفتن تو وضعیتی که ما داریم خوبه...چون این گونه نشستنمون کنج خونه و خود ویرانگری هامون فرقی با هلاکت نداره..برای ماها اگه بخوایم جلوتر رفتن راحته چون ترس از هلاکت نداریم..چون توی زندگی عینی و ذهنیمون روزی صد بار به هلاکت می رسیم...

ناشناس گفت...

نبايد جدى گرفت و محل گذاشت به اين افكار. اصولن نباس به زندگى محل گذاشت؛ محلش كه نذاريم خودبخود موقعيتاى جديد به سراغمون مياد. اين اتفاقيه كه ممكن تو زندگى هر كدوم ما افتاده باشه، يا بيفته.

تماشا گفت...

غصه نخور امروز تقریبا همین طور بودند .فردا روز دیگری است و خورشید بدون معطلی بالا میاید

علي گفت...

گاهي تصورمون اينه.....چيزايي كه مينويسي اينو نميگن.به نظرم جاهاي خوبي هستي.

محـمد گفت...

مرسی علی جان. امیدوارم حرف تو درست باشه

پارمیدا گفت...

تو هم مثل بقیه ای...
کمی اندوهناک تر شاید

Mim گفت...

agart polha kharab shode bashad bayad che kar kard?

شما همتون دروغگویین گفت...

فکر کنم خیلی خوب میفهممت.اولین جایی بود که از اول تا اخر خوندم بی وقفه، همه پستها رو. بدون اینکه بدونم چرا. دقیقا به همین شدتی که نوشتی درگیر این تنهایی ام و به همین شدت وحشت زده ام. آگاهانه اینکارو کرده ام و حالا میترسم. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی...اگه راهی برای تسکین بود ،نمیدونم اگه راهی پیدا کردی به منم بگو....

محـمد گفت...

به شما همتون دروغگویین:
چه تناقض عجیب و دلپذیریه این که دو آدم تنها به هم بگن همدیگه رو می فهمن. تسکین برای من یعنی همین کامنت تو.

مرضیه گفت...

تناقض دیگری هم در زندگی هست .اینکه سیر خیلی بد بو است.اما چطور است که غذا را لذیذ میکند؟( عتیقه هایی که سیر دوست ندارند را قلم گرفتیم)

مرضیه گفت...

و تناقضی دیگر: خانم "شما همتون دروغگویید" اگر به تصور شما،همه دروغ میگویند،پس چطور حرف این سرخپوست را باور میکنید؟شاید او نه یک سرخپوست تنها، که تنها یک سرخپوست نویسنده است.که فقط خوب می نویسد.
دوستی شبی به من گفت:"از هر کس که خوب می نویسد، می ترسم.آنهایی که خوب می نویسند ، خوبتر از آن فریب می دهند".

محـمد گفت...

به مرضیه:
اون دوستی که اون شب بت گفت خودم بودم. حرف تو برام خیلی مهمه. با اینکه نمی تونی درباره اون حس من که درباره اش نوشتم قضاوت کنی چون جای من نبودی ولی اگه فکر می کنی من یکی از اون آدما شدم پس فاتحه من خونده س. یعنی جدی میگی که من دارم با کلمات بازی می کنم؟

مرضیه گفت...

:D
نه محمد جان . به خودت چرا گرفتی؟حرف من سر خلوص نیت تو نیست.من که تورو میشناسم. بحث من در حقیقت سر عنوانیه که این مهسا خانم برای خودش انتخاب کرده.چطور روش میشه با پیش فرض دروغگو بودن همه،بیاد و بگه با فلانی و فلانی همذات پنداری میکنه یا هرچی.مگه اینکه قصد کرده باشه خودشو دست بندازه که در اینصورت مهسا جان ،با توجه به وبلاگت تورو خدا زده ،دیگه خودت نمیخواد بهش کمک کنی.

سوژه. گفت...

چي ميشه گفت ! ولي يادمه كه دوستي ميگفت اين تنهايي ها آدم را به خدا نزديكتر ميكنه.
تلخ و دردناكه اما هيچ آدمي نيست كه تنهاي رو تجربه نكرده باشه.

محـمد گفت...

به سوژه:
خدا؟ تلخ و دردناك؟ بي خيال

R A N A گفت...

من یه دوستی داشتم که در روزهای نه چندان دوری که مثل تو به زندگی نگاه می کردم-لا اقل شبیه به تو- هی همه اش بهم می گفت: سخت نگیر.. سخت نگیر
حالا که نگاه می کنم می بینم بهترین کامنت رو اون میداد بهم.
کلن سخت نگیر

محـمد گفت...

مرسي رعنا