مهر ۱۳، ۱۳۸۹

A2+ C2

پدر گفت نعش ملیحه را زیر پای درخت بگذارند و با سر به بگم اشاره کرد که شروع کند. بگم بسم اله گفت و خطبه عقد رابا صدای بلند خواند.
همه به جنازه نگاه کردیم. بگم یک بار دیگر هم خطبه را خواند.
صورت ملیحه زیر کتان بود. بگم خطبه اش را برای دومین بار خواند.
پدر گریه اش را قورت داد و روی زمین نشست، کف دستش را روی کتان جایی که پیشانی ملیحه پنهان شده بود گذاشت.
حالا ملیحه برای درخت گز عقد شده بود.

از کتاب داستان های ناتمام - نوشته‏ی بیژن نجدی

۷ نظر:

marjan گفت...

ای نویسنده عزیز شما چرا اینجا یه آدرس ایمیل ناقابل هم نذاشتی؟
;)

محـمد گفت...

چشم می ذارم. فعلن این خدمتتون باشه
mardegonde@gmail.com

marjan گفت...

مچکرم :)

ناشناس گفت...

عنوانش هم برای اصل داستانه؟

محـمد گفت...

آره. از کتابه

طلوع گفت...

غمگینه...

ناشناس گفت...

مرسی