تا همین چند وقت پیش من یه آدم دعوایی بودم. نه که زورم زیاد باشه ولی با همه سر ناسازگاری داشتم. از راننده تاکسی گرفته تا مغازه دار و همکار. امروز رفتم سر میرداماد بستنی بگیرم با این که دو بار بش گفتم قیفی، لیوانی درست کرد. گفتم مگه نگفتم قیفی گفت نه. اگه دو سال پیش بود باید بستنی رو پرت می کردم وسط مغازه و این حرفا ولی سرمو انداختم پایین و رفتم. اصلا عصبانی هم نشدم. بعد دقت کردم خیلی وقته اینجوریه. چیزی عصبانی ام نمی کنه. نه فقط راننده تاکسی و آدما و اراجیف دیگران که حتی زندانبان و بازجو و اون که کارش زدن بود هم برام تفاوتی نداشتند. وقتی می زد، می رفت و برمی گشت یه لیوان آب می گرفت جلوی دهنم می گفت دوست دختر داری؟ می گفتم آره. می گفت خوش می گذره؟ می گفتم آره. بعد یه نفر دیگه کارش رو شروع می کرد. من چشمام بسته بود و به این فکر می کردم این تابستون میشه رفت دریا؟
تیر ۲۹، ۱۳۸۹
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲۱ نظر:
...
این جوری خودت راحت تری...
تابستون میشه رفت دریا؟؟
خیلی خوب تمومش کردی
از مرحله كم صبري گذر كردي به پختگي داري ميرس واين يعني رشد.پس دردت از درمان نگذشته بلكه درمان داره روت جواب ميده.
دوستام بم ميگن خيلى بى خيالى. هميشه نه، ولى بيشتر وقتا اينطوريم. اينجورى زندگى قشنگتره!
میخوام واسه کامنت سوژه لایک بذارم!!
؟؟؟
مزگان میخوای لایک بذاری؟؟؟؟
شماها حالتون خوبه؟ رعنا میگه "خوب تمومش کردی"...من تصور نمیکنم این یک متن ادبی بود...محمد داشتی قصه تعریف میکردی مگه؟ مگه اینا برات اتفاق نیفتادن؟...شما نابغه ها از افسردگی چیزی میدونید؟افسردگی مراحل و درجات مختلفی داره.مرجله ای که افسرده دچار بی تفاوتی میشه، نه مرحله درمان!!!!! بلکه مرحله خطرناکیه.
پارمیدا محمد راحت نیست.اصلا راحت نیست.
(با عرض معذرت از محمد که از طرفش احساس کردم )
خب می تونید هر کدوم خواستید به مرضیه جواب بدید ولی تا جایی که به من مربوط میشه حرف مرضیه درسته. حرف منم هست. مرسی مرضیه جان.
من هیچی نمی دونم.فقط می دونم اگه مرحله ای هست تو افسردگی به نام بی تفاوتی که باعث بشه همه چی رو فقط بپذیری...باید مرحله ی خوبی باشه...از دست و پا زدن که بهتره...وقتی قراره اول تا آخرش غرق بشی دیگه واس چی دست و پا بزنی..از همون اول با بی تفاوتی می شینی و یه پوزخند حواله ی زندگی می کنی و میگی غرقم کن!دیگه این همه اشک و آه و ناله و یاس فلسفی و کوفت و زهرمار رو میذاری در کوزه آبشو می خوری!
واسه ايرن هم لايك ميذارم!
مرضيه جون، منم تجربه افسردگى داشتم،
تو دوران ركود آخرش، بى اختيار، ذهنم ميرفت دنبال جرقه اى، روزنه ى از اميدى، چيزى. تلنگرى براى يك شروع تازه. اما آروم، مثل نسيم، و يا حتى صداى آرام بخش دريا...
يه چيزى كه منو از اين فضا دور كنه، از اين ركود.
من فكر كردم محمد الآن چنين حسى داره، شرمنده محمد جان اگه اشتباه برداشت كردم! دوست داشتم خوشبينانه به قضيه نگاه كنم، شايد تو هم انرژى بگيرى! ؛)
من نميدونم كه تو اين 161 روز به محمد چى گذشته،
اما ميدونم كه ما همه انسانيم، و فقط 1بار فرصت زندگى تو اين دنيا رو داريم.
پس نبايد خاطرات تلخمون رو قاب بگيريم، بزنيم به ديوار و مدام نگاهشون كنيم.
نميگم هم بريزيم تو دلمون و هيچى نگيم.
بايد گفت، بايد درد دل كرد، تا سبك شد.
و همدردى، وظيفه ماست.
وظيفه ماست كه از اين شرايط دورش كنيم، نه اينكه داغش رو تازه تر كنيم.
شايد هركدوممون بتونيم جرقه يك شروع دوباره رو براش ايجاد كنيم، كه:
بنى آدم اعضاى يك پيكرند/
كه در آفرينش ز يك گوهرند
مژگان اين كه ميگي نبايد خاطرلت تلخمون رو قاب بگيريم!من اينو قبول ندارم.ما دنبال تلخي نمي ريم.اين تلخيه كه مياد دنبال ما و مثل يه قاب زشت و خشن مي شينه روي ديوار زندگيمون!
مي دونين به نظر من بحث در اين مورد بي فايده است.چون ملاك ما از شرايط بد زندگي و از تلخي هاي اون متفاوته...و حتي تعريف ما از افسردگي هم بر ميگرده به نوع شخصيت طرف مقابل..تو اين چيزا نميشه حكم كلي صادر كرد!شخصي تر از اين حرفاست...
مژگان: مساله اینه که اگه یه خانمی بچه اش سر زا رفته باشه، بعد بیاد یه پستی بنویسه، من نمی آم پاش کامنت بذارم که می فهمم چی میگی یا منم این دوره رو گذروندم یا بدتر، بگم نه تو حالت بد نیست این خوبه برات، تو نمی فهمی. خب می تونم بگم آره فلانی نوشته ات رو خوندم یا به قول تو همدردی و اینا. در ضمن من می نویسم چون چاره دیگه ای ندارم، نمی نویسم که کسی بام همدردی کنه. به هرحال مرسی از لطفتت.
ایرن: خداوکیلی خودت دو تا کامنتت رو مقایسه کن! متناقض حرف می زنی!
خانم مژگان تجربه شما از افسردگی خدا رو شکر خیلی عمیق نبوده .همین که دنبال روزنه امید میگشتی یعنی خیلی حالت بد نبوده و خیلی توی باتلاق افسردگی فرو نرفتی از این بابت برات خوشحالم.و چون مرحله های وحشتناک افسردگی را تجربه نکردی محمد را درک نمیکنی.همیشه خوب نیست ما همه چیزو درک کنیم.خوبه که از نوشته هات معلومه انقدر که اون جلو رفته تو نرفتی.
اگر من بخوام به یک دوست افسرده کمک کنم(که غالبا اصلا این کارو نمیکنم.به دلایل مختلف) تنها کمک میکنم از اغراقی که داخلش گیر کرده خارج بشه.همین.نه سعی میکنم القا کنم که :نه بابا!دنیا به این قشنگی.پروانه هارو ببین! و هی اینو براش بولد کنم .چون اولا این خودش یجور اغراقه.و ثانیا اصلا احساس همدلی نمیاره که هیچ.بدتر طرف فکر میکنه ما نمیفهمیم چی میگه.
از اون طرف کاسه داغتر از آش شدن هم کمکی نمیکنه.اینکه ما بگیم راه نجاتی وجود نداره .همه مون قراره غرق شیم.بیا بشین برات بگم که دنیا چقدر زشت تر از اونیه که فکر شو کردی.هیچی درست نمیشه.کسی درکمون نمیکنه.من خیلی احساسم شخصیه.این حرفا هم مجددا اغراقه.
ما توی دنیایی پر از خوبی و بدی زندگی میکنیم.چیزی مطلق نیست.فقط هم مانیستیم که افسرده شدیم .دنیا اومده و رفته و مادر گنده تر از ما هم کلهم اجمعین گاییده شده.این خیلی ترحم برانگیزه اگر بخواهیم با این گلواژه ها برای خودمون هویتی بسازیم که احساس مارو نسبت به خودمون بهتر کنه.
ایرن خانم،میان "پذیرش" و "بی تفاوتی" تفاوت از زمین تا آسمان است.کسی که انقدر بالغ شده که "بپذیره" و فهمیده که بابا جان کی گفته ما اشرف مخلوقاتیم؟کی گفته قراره کم نیاریم؟نخیر.کم میاریم .خیلی وقتها هم کونمون پاره میشه.همینه که هست.با کسی که از سر افسردگی دوغ و دوشاب پیشش یکیه و اگر جلوی پیشرفت افسردگی رو نگیره بطور کلی قدرت تشخیصشو از دست میده .شعورشو از دست میده . و نهایتاً دیوانه میشه حتما یه فرق هایی هست.
در ضمن افسردگی یک بیماری شناخته شده است.برای تشخیصش مولفه های مشخصی داره .درسته که مثل هر بیماری دیگه ای تمام علایم در تمام بیماران کاملا یکسان نیست اما اونقدر ها هم بی در و پیکر نیست که هر کسی تعریف خودشو داشته باشه.اتفاقا بیشتر از اونی که به نظر میاد خط کشی شده است.
بنظر من بحث در این مورد خیلی فایده داره .برای همین به خودم زحمت نوشتن دادم.با اینکه عادتم نیست.
محمد از این بیشتر بت نشون بدیم برامون مهمی؟؟؟!
خط آخر مرضیه: فدای تو من!
من تناقضی بین کامنت اول و دومم نمی بینم!هر کامنت داره به یه مقوله ی جدا می پردازه!من تو کامنت اول دارم میگم چرا اونی که افسرده است باید خودشو جر بده و تسلیم نشه و کم نیاره و داد بزنه و دعوا کنه...می تونه از اول بی تفاوت باشه
تو کامنت دوم دارم میگم که همین مسئله هم از یه آدم به آدم دیگه متفاوته...ممکنه الان تموم اونایی که این جا کامنت گذاشتن افسرده باشند..اما درجاتشون با هم دیگه فرق بکنه...من واسه همین نمی خواستم برای این پست کامنت بذارم چون خودمم پاره کنم نمی تونم تو رو تو اون شرایط بفهمم..هر چی بگم زر مفته..همون طور که تو منو تو خیلی از شرایط ممکنه نفهمی و با یه نمی دونم جوابمو بدی!
در ضمن مرضیه جان من خیلی روان شناسی رو به عنوان یک علم قبول ندارم.و روان آدم به نظر من فرمول بردار نیست...از هیچ الگوی مشخصی هم برای دیوانه شدن تبعیت نمی کنه!
واسه جمله آخر ایرن هم لایک میذازم!! :دی
به خانم ایرن:علم تعریف های مختلفی داره .اما به یک تعبیر هر چیزی که تجربه پذیر باشه و در تجربه های تقریبا یکسان نتیجه های تقریبا یکسانی بدست بده جزو مقولات علمی بحساب میاد.هر چند نتایج در روانشناسی در قیاس با علوم دیگر نظیر ریاضیات یا حتی شاخه های دیگر علوم انسانی قابل اثبات با روش های اثباتی معمول نیست اما تقریبا بیشتر حکم های صادر شده در حوزه علم مذکور حد اقل با روش استدلال استقرایی قابل اثباته.
اینکه از الگوی مشخصی برای دیوانه شدن تبعیت نمیکنه ، حتما میکنه.اگر نه،روشهای سیستماتیک مبتنی بر اصول روانشناختی که در زندانها برای شکستن زندانیها و رسانیدن متهمین به سطح روانی خاص جهت نیل به نتیجه خاص جواب نمیداد .که متاسفانه می دهد.البته این فقط یک مثال بود.
به نظر من که داري به جاهاي خوبي ميرسي.
به قول مسيح مثل يک پر باش . رها در ]سمان.( ياد فيلم زيباي امريکاي افتادم).
براي مرضيه: عزيزم اگر کسي افسردگي هم نداشته باشه با خوندن اون کامنتت و ادبياتت حتما افسردگي ميگيره!
داروین همین چند سال پیش یه قانونی کشف کرد توی جزایر گالاپاگوس. اسمشو گذاشت "انتخاب طبیعی". یعنی اینکه طبیعت فقط موجوداتی رو انتخاب میکنه که سازگاریشون بیشتره. نمیدونم چرا با خوندن نوشتت یاد اون قانونه افتادم.
من خودم به این رویه میگم " پوست کلفت-ایشن"!
ارسال یک نظر