وقتي دوست داري كارگردان شوي مي تواني همينطور كه زندگي ات را مي كني رفتار آدم ها را كات بزني به يكديگر و فيلم بسازي براي خودت. مثلاً اين دوست ما كه هر روز زنش براي هر چيز كوچكي زنگ مي زند و نظرش را مي پرسد كات بخورد به آن دختر شيطان فاميل ما كه هيچ كدام به پاي شيطنتش نمي رسيديم و از وقتي ازدواج كرده براي هر چيز كوچكي زنگ مي زند به آقاي شوهر كه آقا فلان ميشه بچه بره پارك بازي كنه؟ يا هر چي. حتي خلاق تر باشي مي تواني شخصيت هايت را بيشتر كني و آن دوست آزادانديش ترت را هم بياوري كه كار روزانه اش را خودش انجام مي دهد ولي احساسش را آويزانِ پسر كرده و حال ِبد اين روزهايش را از اين مي بيند كه ديگر او احساسش را «حمايت» نمي كند كه نكته اصلي همين جاست: حمايت.
حالا چون كارگردان خوبي هستي و مي داني كه نبايد زود قضاوت كني و خودت سرد و گرم چشيده اي، آن سوي ماجرا را هم مي داني كه آدمي نشسته كه از روز اول خودش خواسته كه «مامان» باشد. كه دلش براي لحظه هاي افسردگي يارش «سوخته». كه دلسوزي خاله خرسانه اش امروز را به بار آورده. كه جايي ديگر زورش نمي رسد كه اين همه بار را به دوش بكشد و صاف توي چشم هاي يارش زل مي زند و التماس را هم مي بيند و كاري نمي كند.
حالا آقاي كارگردان چرا از آن زندگي آب-دوغ-خياريِ آقا فلان ميشه بچه بره پارك؟ رسيدي به اين نوع پيچيده روابط، خودت مي داني. كه حالا كه فراغتي حاصل كردي و نه سوژه كه كارگردان شدي و از بيرون نگاه مي كني به آدم ها، مي بيني كه روزي تو هم «مامان» بودي و عاقبت يا ول مي شوي يا ولت مي كنند. انگار فيلم درباره ي خودت شد!
۱۱ نظر:
کارگردان خوبی هستی...
یک فیلم همیشه بیشتر از هر چیز درباره خودت می شود تا سوژه ات...
چرا "دلسوزي خاله خرسانه" ؟
یادم رفت اصلا این پستو واسه چی نوشتم!!! یادم اومد میگم!
اين سرخپوست كارگردان ديگه دوست خوبشو نميخواد؟
چرا نمي خواد؟! معلومه كه مي خواد. مخلصم خانم :)
پس جرا رد پايي ازت نميبينم؟
يكي از اون نوشته هاي محشرته...داشتم مي خوندمت و لذت مي بردم كه يهو رسيدم به جمله اي كه ميگي احساسش رو آويزوون پسر كرده!سعي كردم به روي خودم نيارم اين جمله رو..ازش رد شدم...ولي خط هاي بعدي رو ديگه نمي فهميدم.همش چشمم بر مي گشت و زوم مي شد روي آويزوون بودن!چرا؟خودمم نمي دونم!شايد چون به شدت از اين كه آويزوون كسي باشم بدم مياد ولي حال روحي بد اين روزهام باعث شده آويزوون باشم؟يا بخوام كه آويزوون باشم؟نمي دونم!
به سوژه: مي آم دوست من. حرفم نمي اومد شايد.
به ايرن: من هر دو جورش رو تجربه كردم. هر دو حس بدي داره. يه جوري شرطي ميشي كه اگه نوازش بخواي بايد حالت بد باشه كه طرف دلش بسوزه، يا حتي اين كه الكي خودت رو خوب نشون بدي كه نوازش بشي. نوازش نه فقط فيزيكي كه روحي. بعد وقتي اين قرارداد نانوشته برداشته ميشه، طرف زيرش مي زنه و تو براي گرفتن توجه و نوازش هي حال خودت رو بدتر مي كني يا هي بيشتر نقش بازي مي كني تا جايي كه از خودت بدت مي آد. حتي اونم از تو بدش مي آد. ولي اين بازي رو خودمون شروع مي كنيم. از جايي كه فكرش رو نمي كنيم به اينجا بكشه.
به مژگان: شايد جواب كامنتت تو جوابي كه به ايرن دادم باشه.
آها، الآن متوجه منظورت از اصطلاح "مامان" شدم!
خب این به سادگی یک بازیه....و کیه که تو عمرش خواسته یا ناخواسته بازی نکرده باشه...و همیشه لذت بازی به اینه که چقدر باورش کنی...
در عین اینکه باورش کنی بتونی ازش بیای بیرون. اگه تو بازی گیر کنی که بیچاره می شی!
ارسال یک نظر