ديديد اين زن و شوهرهايي كه از هم جدا مي شن تا يه مدتي كليد خونه هنوز دست دختره مي مونه. بعد پسره نمي دونه ازش بگيره يا نه؟ كه يه روزايي رو تو ذهنت مي سازي از آينده كه داري زندگي ات رو مي كني و يه باره در باز مي شه و دختره سرش رو مي ندازه پايين ميره يه چيزي كه جا گذاشته برمي داره و محل سگم بت نمي ذاره و ميره و ريده مي شه به سه ماه ريكاوري ات. و از اون ور يه شب، فقط تصور يه شب كه يه نفر در مي زنه و مي بيني كنار در تكيه داده و آروم مي گه تنهايي؟ و تو مي ري كنار كه بياد تو، نمي ذاره اون كليد لعنتي رو ازش پس بگيري. حتي اگه خودش بخواد. حتي اگه خيال اون شب از ناممكن هم احمقانه ترباشه.
حالا كليد حال من حس من روز و شب من دست يه نفره نمي دونم چه گهي بخورم. كافيه نود درجه بچرخونش و زير و روت كنه. خسته شدم. نه مي تونم بگم عزيز من براي هميشه بي خيال من شو نه مي تونم اينجوري ادامه بدم.
خوب اين ضعفه؟ دوست داشتنه؟ چه كوفتيه؟ اصلا انگار دوست داري بزنه تو سرت! فكر كنم آدما از همين جا فتيش مياد سراغشون! كه بياد زندگي ات رو به هم بريزه و بره، تازه درو پشت سرش نبنده و تو زبون تو اون دهن كوفتي ات نچرخه كه: پدرسگ حداقل درو ببند.
پ ن: دارم اعتراف مي كنم.شايد روزي آني هال خودم رو ساختم. از همين ها. از همين پستي هاي روحم.
۲۸ نظر:
میگم خب با این توضیحات چه اصراریه که جدا شن؟!
میتونی تو گودر جواب بدی :دی
بعضي وقتا بايد بي رحم باشي هم با خودت هم با اوني كه كليدت دستشه!كليد رو ازش بگير!رو در خونه ات هم يه چشمي بذار كه اگه اون زنگ زد در رو باز نكني!اگه نمي توني اين كارا رو انجام بدي يعني اين كه اگه كليد اون آدمه هم دست تو بود تو هم همين كار رو مي كردي!بي هوا مي رفتي تو خونه اش!يعني اين كه يه قسمت وجودت نمي خواد از اون آدمه عبور كنه!
به هانيه: به يه دليل ساده. اون نمي خواد.
به ايرن: خوب معلومه كه من نمي خوام ازش عبور كنم. چون دوسش دارم هنوز. من كه نوشتم مشكلم همينه كه نمي تونم بي رحم باشم.
قشنگ بود
همین
.
چقدر سخته...
ولی به نظرم بهتره کلیدو بگیری
و برای همیشه تموم شه
تا با اومدنش پروسه بدبختی هات شروع نشه...
اصلا چرا هی خودتو رو در روش قرار میدی؟چرا به این فکر می کنی که ازش کلیدو بگیری یا نه؟چرا میخوای اونو کنترل کنی؟تو فقط مسئول خودت و در خونه خودتی.قفل را عوض کن.
@پارمیدا و مرضیه:
این مناقشه در مثله. لزوماً کلیدی که یک جسم عینی و مشخصه قابل قیاس با حس و مفهومی که بش تشبیه شده نیست. کلید برای من به مجموعه حس ها و خاطراتم وابسته است. برای همین دل کندن و این قاطعیتی که ازش حرف می زنید چندان کار ساده ای نیست.
در ضمن مرضیه جان به پست آخرت مراجعه کن و ببین که تو هم امید بازگشت رو نگه داشتی.
امید بازگشت؟؟؟ هه.هیچ وقت بر نمی گرده.
آرزویت را به گور می برند
جفت دست های بیچاره
مرضیه می دونی کلماتت چکار می کنند. خودت می دونی...
اينو گفتم چون منم يه جورايي اين برنامه را طي كردم . تا مدتهاخاطرات و يادگارهايي به خودم بسته بودم كه مثل يه وزنه سنگين منو به ته چاه غم و افسردگي مي كشيد. حاضر نبودم اين وزنه رو باز كنم. هنوزم يه وقتايي اين اتفاق برام ميافته.
گاهی اوقات باید رها کنی تا رها شوی .اگر قرار باید به هم رسیدنی د وباره رقم خورد حتما میشود سخت است اما شدنی
از طریق یک دوست خوب با شما اشنا شدم .سرکی زدید خوشحال میشود
امروز داشتم فكر مي كردم كه من اگه جدا بشم حتما خونه مو عوض مي كنم!ميرم يه جايي كه اون ندونه!نشناسه!ميرم بروكسل!
هاها! باحال بود. خوب میشی نگران نباش! یک روزی "اون" کلید رو میندازه تو جوب تو هم یادت میره اصلا کلیدی دستش داشتی . "خودش" ولی یادت نمیره. مثلا برای من هیچ وقت. تو رو نمی دونم، شاید کلا یادت بره. اصلا این جوری بهتره!
مگه اينكه مغزم آسيب جدي ببينه مثلا با بيل خاموشم كنن! نه يادم نمي ره.
سلام
اگه واقعا دوستش داری ، پس چرا نشستی ، خوب یک کاری بکن
تا بهش برسی، به قول برتراند راسل در میان انواع احتیاط ، احتیاط در عشق جایز نیست
اگرم دوستش نداری که نیاز به توضیح نداره
ولی در کل با اومدن یه عشق تازه تو زندگیت همه چیز تموم میشه البته واسه شما اقایون اینجوری هستش ها نه خانومها!
ما یه پست جدید میخوایم!
شما جون بخواه!
باید یک بار با قطعیت تمام گند بزنی به تمام علاقه ها و دوست داشتن هات...
این بهترین راه ممکنه... هرچند بازم ممکنه گاهی عود کنه ولی باور کن دیگه هیچوقت با اون تاسف و وابستگی گذشته به قضیه نگاه نمیکنی....
متاسفانه این پست آخر من فکر نکنم بدردت بخوره...
هرچند خیلی دوست داشتم می خوندیش!
...
و ایمیلتو هم چک کن...
حالا که وبلاگتو دوباره دیدم، این پست جدید من یه جوری همون پست قبلی خودته! البته کمی خوش بینانه تر....
...
و هر ورز به تصویر بازگشت ژویاگینتسف زل می زنم!!!
راست میگی این بهترین راهه. باید یه باره گند بزنم به همه چیز. مرسی رفیق کامنت خیلی خوبی بود.
من هم 3 ساله که دچار همین آوارگی ام...همون احتمال نزدیک به صفر احمقانه هنوز تو جونم وول میزنه.
درك ميكنم چى ميگى،
اما اين حس مزخرفى كه ميگى، دوست داشتن نيست: "عادت"ه
ما آدما، كم كم عادت ميكنيم، وقتى يهو تركمون ميكنه، اسم خلاء ايجاد شده رو ميذاريم عشق. فكر ميكنيم تتمه همون دوست داشتنه.
(البته به نظر من، همين دوست داشتن هم توهم ناشى از عادته!)
قبول دارم ولي نمي شه كلا گفت دوست داشتن توهم ناشي از عادته چون اوايل كه با كسي آشنا ميشي و حس خوبي بش داري هنوز بش عادت نكردي كه.
خووووووووب، آره. راستش خودمم به این تناقض "هی" میرسم!!!
تنوع هم چیز خوبیه تو زندگی، حتی گاهی لازمه!
یه جمله رو جا انداختم:(
"اگه هنو دوسش میداشتی، میرفتی دنبالش، مثل اون هزار و یک دفعه ای که قبلاها میرفتی"
من برم دنبالش؟ اون نمي خواد ديگه وگرنه من كه دوستش دارم و دنبالش هم رفتم ولي...
نمیدونم! من که نمیدونم اونطرف چه خبر بوده!! خواستم فقط جمله قصارمو تکمیل کنم!! ;)
هرچی اینجا تیک میذارم که: نظرات بعدی را به mojgan1987@gmail.com ایمیل کنید، نمیفهمه، اه!
شايد مشكل از تنظيمات وبلاگ باشه. درستش مي كنم. ممنون از جمله قصارت! ;)
آها، درست شد.
خواهش میکنم!! :دی
ارسال یک نظر