نمایش پستها با برچسب 360. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب 360. نمایش همه پستها
اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹
فروردین ۲۲، ۱۳۸۹
لاک پشت بودن
سالها بعد از اینکه لاک پشت اون مسابقه معروف رو از خرگوش برد تو کتاب خاطراتش نوشت:
«اون مسابقه کذایی فقط برای دست انداختن من بود. همه از بیماری لعنتی من خبر داشتند: فوبیای عقب موندن از دیگران»
«اون مسابقه کذایی فقط برای دست انداختن من بود. همه از بیماری لعنتی من خبر داشتند: فوبیای عقب موندن از دیگران»
اسفند ۲۴، ۱۳۸۸
عروسی
منو رو دست گرفته بودن، می انداختن بالا و می گرفتن. تا حالا تو فامیل ما کسی با همچین دختر خوشگل و پولداری ازدواج نکرده بود. بچه ها می گفتن از کون آوردی. هر بار می نداختن بالا و پایین می اومدم یکیشونو می دیدم. بالا ... پایین ... مهدی موش ... بالا ... پایین ... رضا بزغاله .... بالا ... پایین ... احمد نون خشک ... بالا ... زنم دامنشو زد بالا پاشو بخارونه ... پایین ... با کون خوردم کف قطار. همه بیدار شدن الا مهدی موش. لگن خاصره ام شکسته بود. اراک رسیدیم با آمبولانس برگشتم. سربازی فعلن مالیده بود. بچه ها می گفتن از کون آوردی
آرامش
نشسته ام روی شن های ساحل اقیانوس. موج ها آرام می آیند و آرام می روند. خیره شده ام به تلاقی دریا و آسمان. نور خورشید روی موج ها بازی می کند. روبرو آبی است. پشت سرم را نگاه می کنم. هیچ کسی نیست. هیچ کسی، هیچ جاده ای، هیچ خانه ای. وقتی سر به اقیانوس می گردانم سونامی نوک دماغم است. ابروهایم را با بی تفاوتی بالا می اندازم و سونامی مرا با خود می برد. ریده شد به 5 ساعت مراقبه
خرس
ما بالاي درخت بوديم و خرس داشت پاي آتيش مرغ سرخ شده ما رو مي خورد. طپش قلب من آروم گرفته بود. انگار زبون آربي هم بند رفته بود. مي دونستيم نبايد گول ظاهر آروم خرس رو بخوريم، وقتي عصباني مي شه معلوم مي شه. به آربي نگاه كردم كه چشماي گردش رو به غذا خوردن خرس دوخته بود. باور نمي كردم: شيشه مشروبش هنوز دستش بود. چطور تونسته بود با اون شيشه بزرگ از درخت بالا بياد. گفتم اين چيه دستت. سرشو چرخوند، چشماي گردشو به شيشه دوخت، گفت: نمي دونم. ازش گرفتم. شيشه رو پرت كردم خورد تو سر خرس. خورد شد. شراب شره كرد روي گردنش و ريخت روي آتيش. سر و گردنش گر گرفت. سرش رو به چپ و راست پرت مي كرد. ديوونه شده بود. شعله هاي آبي دور سرش مي چرخيدند. وحشي شده بود. كمي بعد گرد و خاك خوابيده بود و خرس روي زمين افتاده بود. آربي با چشماي گردش به من زل زده بود: كشتيش
ماه
باز خیال برم داشته بود که نیل آرمسترانگ ام، تو سفینه ام و دارم به ماه نزدیک می شم و لحظات آخره که برسم. سر سفره بودم. مامانم گفت شنیدی؟ گفتم چیو؟ گفت اخبار گفت روز تولدت عطارد مسیرشو عوض می کنه. گفتم اوهوم. یه کم ساکت بود گفت یه سال بچه بودی وضعمون خوب نبود تولد تو و حامدو یکی کرده بودم. برف تا زانو رسیده بود، گردنبندمو فروختم براتون کیک تولد خریدم با بقیه اش یه گوشواره کوچیک خریدم. از آپولو 11 به زمین اعلام کردم ما بر می گردیم
داستان تراژیک روباه و کلاغ
روزی روزگاری روباهی کلاغی دید که در کافی شاپ داشت پیتزای پنیر می خورد. به سمت او رفت و گفت واو چه کلاغ زیبایی اگه می شه همینطور که شما دارید غذاتون رو میل می کنید ازتون عکس بگیرم. کلاغ زیر چشم نگاهی کرد، لبخند ملیحی زد و گفت بفرمایید. روباه و کلاغ وارد پیچیدگی های روابط عاشقانه شهری شدند و مدتی بعد با اشک و ناراحتی زیاد از هم جدا شدند بی آنکه کلاغ متوجه شود که آنروز روباه فقط تکه ای از پیتزای پنیر او می خواست
اشتراک در:
پستها (Atom)