آذر ۱۸، ۱۳۸۹

سیتا

در اتاقمو زده اومده تو. ماریکا رئیسمه. یه پیرزن ۶۸-۶۷ ساله ست. میبینم تو دستش یه جعبه درباز از این سوزنایی هست که من هرروز ازش استفاده میکنم واسه تزریق انسولین. فکرم میره پیش سگش که میدونم دیابت داره. میپرسه «این به دردت میخوره؟» سرمو می برم جلوتر که بتونم روی جعبه رو بخونم ببینم سایز سوزنا چنده و همزمان ازش میپرسم «مال سگت بوده؟». سرشو به علامت تایید تکون میده و میگه: «آره دیگه لازمش نداریم. دیدم وقت نمیکنم ببرمشون تحویل داروخانه بدم، گفتم از تو بپرسم شاید به دردت بخوره.»


همکارم که یه پسر پاکستانیه ازش میپرسه «چطور مگه؟ مگه دیگه پیشتون نیست؟». ماریکا با یه حالت افسرده ای میگه: «نه. رفت». پسر پاکستانی با یه حالت خونسردی میگه « آهان، یعنی مرد؟». ماریکا که دیگه قیافش حسابی به هم ریخته و حالش پریشون شده میگه: «آره. خودمون بردیم یه جایی که حیوانات مریض یا پیر رو میکشن.» بعد ادامه میده: «وای نه من الان اگه بخوام راجع به این موضوع حرف بزنم دوباره گریه ام میگیره».
باز این پاکستانیه با یه حالتی نگاهش رو کش میاره و زل میزنه که انگار دوست داره ادامه داستان رو بشنوه. ماریکا با یه حالت بغضی میگه: «آره از همون اول که وارد کلینیک شدیم اصلن انگارفهمیده بود. خودشو جمع کرده بود و از ما جدا نمیشد. ولی خوب میدونین ۱۴ سالش بود. خیلی پیر شده بود. باید کاری رو میکردیم که واسه خودش بهتر بود.»


من همینجور مات موندم که چی بگم. کلن وقتی آدمیزادش هم میمیره من تو تسلیت گفتن و همدردی گیر میکنم و لال میشم. حالا نمیدونم واسه مرگ یه سگ، اونم سگی که اینجوری مرده و صاحبش اینقد حالش بَده چی باید بگم؟! کلن سکوت میکنم ولی قیافه م رفته تو هم. یادم میاد این سگه در اثر اینکه دیر فهمیده بودن دیابت داره بیناییش رو هم چند سالی بود از دست داده بود. ولی تو همون چند باری که من دیده بودمش با اون چشمای نابیناش چه بالا پایینی هم میپرید.خیلی سگ باحالی بود. خدا بیامرزتش! بعد باز صدای این پسره رو میشنوم که میگه حالا میخواین سگ جدید بیارین؟ ماریکا سرش رو تکون میده و میگه: «نمیدونم، نمیدونم.»
از ماریکا تشکر میکنم. جعبه رو میگیرم میذارم رو میزم.


سایز سوزنها چیزی نیست که من استفاده میکنم. اگر هم بود من چه جوری میتونستم از باقی مونده سوزنهای یه سگ که الان مرده و به قول ماریکا جسدش رو هم سوزوندن و در گوتلاند* دفن کردند استفاده کنم؟ بعد فکر میکنم اینا مهم نیست. ماریکا فقط لازم داشته این جعبه رو بده به کسی تا دیگه نبینتش. حالا داده به من و راحت شده. و الا کدوم داروخانه ای یه جعبه کهنه از باقیمونده سوزنهای انسولین یه سگ مرده رو تحویل میگیره و میده به یه مریض دیگه؟

*گوتلاند یه جزیره تو شرق سوئده که ماریکا اونجا یه ویلای تابستونی داره. معمولن سالی یکی دوبار با شوهرش و همین سگه میرفتن اونجا واسه تعطیلات. کلن یه احساس تعلق خاصی به این جزیره داره. میگفت خیلی خوب شد تونستیم سیتا رو اونجا خاک کنیم. سیتا اسم سگه بود.

نوشته: مرجان

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

قشنگ بود
اما من نفهمیدم چرا تو اینجا نوشتیش!؟ یعنی منظورم اینه که منظوره خاصی داشتی ؟
( نوشته: مرجان ) مرجان کیه؟

ببخشیداااا!

محـمد گفت...

ببخشید عجیب نیست که شما خودت ناشناسی بعد می خوای بدونی مرجان کیه؟

月光 گفت...

دلم می خواست یه حالی به این پاکستانیه می دادم، از کسایی که با احساساتِ دیگران به صرفِ اینکه باهاشون همذات پنداری نمی کنن سرد برخورد می کنن، خوشم نمیاد.
حتی اگه نتونن و نخوان احساسات خرج کنن حداقل خفه که می تونن بشن...

دون ژوان گفت...

لازم بود که اونو به کسی بده. فقط همین. خوب بود.

ناشناس گفت...

من مهتا هستم از یه ولایت دور! ارادتمند به نوشته های شما.

محـمد گفت...

ارادت متقابل مهتا. خوش اومدی. فقط اگه لطف کنی اسمت رو بنویسی ممنون میشم. اگه تو همونی هستی که اولین کامنت رو گذاشتی باید بگم این جریان رو مرجان برام تعریف کرد منم ازش خواستم بنویسش تا من بذارم تو وبلاگم.

ریحانه گفت...

کلن وقتی آدمیزادش هم میمیره من برای تسلیت گفتن خندم میگیره، قصدم مسخره کردن نیست بی دلیل می خندم واقعان دیگه نمی دونم واسه مردن یه سگ چی کار باید کرد

marjan گفت...

مهتا جان اگه تو همونی هستی که پرسیدی نوشته من چرا سر از وبلاگ سرخپوست در آورده، من هم باید بگم همونی که سرخپوست گفت را. در واقع ایشون به من افتخار داد گفت این اتفاقی که برام افتاده رو بنویسم و بعد هم لطف کرد گذاشت
توی وبلاگش

marjan گفت...

ببین سوکی این پاکستانیه اصلن هیچ منظوری نداشت. من میشناسمش. فقط اصلن دوزاری ش نمیافتاد. خیلی فاصله داشت با قضیه و درک موقعیت. اصلآ این حرفا رو با منظور نزد، اصلن. واسه همین من با اینکه اونجا حضور داشتم اصلن از دستش حرص نخوردم. چیزی که اون وسط داشت اتفاق میافتاد فقط ناشی از عمق تفاوت دنیای آدما بود

marjan گفت...

اوهوم دون ژوان. راستش این برداشت من بود. امیدوارم واقعن براش اونقدر مهم نبوده که از سوزنا حتما استفاده بشه، و الا که من گند زدم ;)

marjan گفت...

ریحانه راستشو بخوای منم حس خاصی نداشتم اون وسط. تو هم رفتن قیافه م هم کاملن ارادی بود. میخواستم پیش رییس خودشیرینی کنم. جدی میگم!