آذر ۰۶، ۱۳۸۹

مست می شی، همه حسرت ها سراغت میاد
مستی از سرت می پره، حسرت نه

۵ نظر:

فاطمه گفت...

گفتم کمی بادام که مست، نه من هیچکدام نبودم نه مست بودم و نه بادام می خواستم. فقط برای رهاشدنم از خویش بود که به هر چیز چنگ می زدم.

دلفین گفت...

مطالبت رو سر کار جسته گریخته خوندم. وسطاش به حبس و زندانی بودنت هم رسیدم. نمی دونم راست بود یا قصه؟ سی ا سی بودی یا . ..

یاد اوین افتادم. شنبه ها. سالن 7 . بند 4. برای ملاقات روزهای زیادی رو توی اون سالن لعنتی گذروندم. بیرونش که کابوس بود وای به حال داخلش. زانو های من هم می لرزید. همیشه .از وقتی که مینی بوس های درکه رو سوار می شدم تا وقتی که اسم زندانیم رو هوار می کشیدن. کاش هیچ وقت ملاقات نمی رفتم . . .

محـمد گفت...

كاش بيشتر مي نوشتي...

دلفین گفت...

از کجاش؟ اون پرده های لعنتی برقی ملاقات کابینی که همرمان با پایین اومدنش من سرم رو پایین می اوردم و اونم سرش رو. در یک لحظه لپ جفتمون چسبیده بود به سنگا . با گوشی تلفن قطع شده !!
کاش هیچ وقت ملاقاتش نمی رفتم . . .

محـمد گفت...

آخ داغ دلمو تازه كردي... مي تونم بات حرف بزنم؟ بم ايميل مي زني؟
mardegonde@gmail.com