آبان ۱۱، ۱۳۸۹

هفت هشت سالم بود. از مدرسه برمي گشتم. هوا باروني و سرد بود. خيس خيس شده بودم. شاش داشتم. مثل چي مي لرزيدم. راه مدرسه تا خونه خيلي دور بود. وسط راه تصميم گرفتم بشاشم به خودم. شاشيدم. راحت شدم. حتي گرم هم شدم! زیادی سخت گرفته بودم.

۱۰ نظر:

R A N A گفت...

وای. این یکی شاهکار ادبی بود. خیلی خیلی خیلی خوب

خورشید گفت...

سلام
بچه که هستی به خیلی چیزا فکر نمیکنی . برا همینه که خیلی سخت نمیگیری . اما وقتی بزرگ شدی دیگه نمیتونی مثل یه بچه باشی.

امین گفت...

:)
کاش بفهمیم چه وقتایی زیادی سخت میگیریم

مژگان گفت...

عااااااالی بود!
اولش آره، گرم میشی، ولی بعد که گرماش رفت و قوز بالا قوز شد، از کارت پشیمون میشی!
(تین نشون میده کخ منم از این تجربه ها دارم!!!!)

همزاد گفت...

تا خانه مانده بود، گرم شدم اما بعد این سوزش پا که کلافه ام کرده بود. تمام پایم می سوخت و آبی که در پوتینهای پلاستیکی ام جمع شده بود و سرمای برف، آب هم که نبود. موهای پایم از سرما خیس شده بود و بعد این سوزش هم اضافه شده بود... شاید باید سخت می گرفتم که در همه حالت درد بود، فقط تغییر شکل می داد، کدام شکل رضایت بخش تر بود/ این را نفهمیدم

مژگان گفت...

من با اين نوشته ت، ياد يه خاطره افتادم، اون روز تعريف نكردم، كه بحث عوض نشه. اما بيشتر از اين نتونستم تحمل كنم!
كلاس دوم دبستان كه بودم،يك روز حسابى برف اومده بود، با بچه ها 1ساعتى تو مدرسه برف بازى كرديم.
وقتى برميگشتم خونه، خيابون حسابى خلوت بود. من خيلى ريزه ميزه بودم، 1كاپشن زرد تنم بود. باد از روبرو ميومد و برف ها رو ميزد تو صورتم. سرم انداختم پايين برف نره تو چشم. تا 1متر جلوترم رو ميديدم فقط. تند تند ميرفتم زود برسم خونه، كه يهو بنگ! سرم خورد به يه چى و پهن زمين شدم از عكس العملش!
يك كاميون بود كه پارك كرده بود كنار خيابون. انقد كوچولو بودم كه سرم ميرسيد به سپرش!!
كلى خدا رو شكر كردم كه كسى نبود بهم بخنده! ؛)

تو گفت...

خيلي خوب بود.
گرماش تو پستت بود...

xanax گفت...

حال كردم اساسا"
من هنوز هم سخت مي گيرم

ناشناس گفت...

دو ، سه روز بود نخندیده بودم . کلی خندیدم. دستت درد نکنه.

نازنین گفت...

عالی بود