خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

كمي مهربان تر

سال ها پيش سر كلاس سينماي مدرن، استاد عزيزم سعيد احمدي بحثي را شروع كرد درباره نوعي بيماري رواني: علاقه زنداني به زندانبان يا زندان. اين بحث ميان انبوه خاطراتم گم شده بود تا اين چند وقت كه يادش افتادم. جستجو در اينترنت براي پيدا كردن اطلاعات بيشتر نتيجه اي نداشت. حتي ديگر نسخه اي از فيلم نگهبان شب  ليليانا كاواني هم ندارم كه مرجع خيلي خوبي است. تنها چيزي كه در دسترسم بود مجموعه داستان پرندگان مي روند در پرو مي ميرند نوشته رومن گاري بود كه داستانِ آخر مجموعه شرح نفس گيري از اين حالت رواني است. اين كتاب مدت هاست تجديد چاپ نشده و در دسترس نيست و دوستان عزيز مجبوريد متن تايپ شده را در ادامه مطلب بخوانيد. البته مجبور نيستيد. اين موضوع اساساً چالشي درباره جبر و اختيار است!

کهن ترین داستان جهان
از مجموعه داستان «پرندگان می روند در پرو می میرند»
نوشته رومن گاری
ترجمه ابولحسن نجفی

 شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزار متری سطح دریا قرار دارد- از این بالاتر دیگر نمی توان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخ پوست ها و دشت های بایر و برف های ابدی و شهرهای مرده و عقاب ها. پایین تر، در دره های گرمسیری، جویندگان طلا و پروانه های عظیم جثه می پلکند.
«شوننبام» در طی آن دو سالی که در اردوگاه «نورنبرگ» آلمان گذرانده بود تقریباً هر شب خواب لاپاز، پایتخت بولیوی را می دید و هنگامی که امریکایی ها آمدند و درهای مکانی را که در نظر او عالم عقبی بود گشودند با سماجتی که فقط خیالپردازان حقیقی می توانند از خود نشان دهند چندان مبارزه کرد تا عاقبت پروانه ورود به کشور بولیوی را به دست آورد.
شوننبام سابقاً در شهر «لودز» لهستان به حرفه خیاطی اشتغال داشت: وارث سنت بزرگی بود که پنج نسل خیاط یهودی به آن جلوه و جلال بخشیده بودند. در لاپاز مستقر شد و پس از چند سال رنج و تلاش مداوم عاقبت توانست با سرمایه خود دکانی باز کند و اسم آن را «شوننبام، خیاط پاریسی» بگذارد و رونقی به کار خود بدهد. مشتریان رو آوردند و دیری نپایید که او در طلب دستیار برآمد. این کار آسان نبود، زیرا سرخ پوستان دشت های مرتفع جبال «آند» به میزان بسیار محدودی «خیاط پاریسی» برای جهان تهیه می کنند و ریزه کاری های سوزن با انگشت های آنان کمتر سر سازگاری دارد. شوننبام ناچار می بایست وقت بسیاری را صرف تعلیم مبانی هنر خیاطی به آن ها بکند تا از این همکاری نتیجه ای سودآور عایدش شود.
پس از چندین بار آزمایش بی حاصل، عاقبت مجبور شد که با وجود کارهای انباشته به تنها ماندن تن در دهد. اما برخوردی نامنتظر چنان گرهی از کار فرو بسته او گشود که ناچار مشیت الهی را که همیشه خیرخواه خود دیده بود در آن دخیل دانست، زیرا از میان سی هزار تن یهودی شهر لودز او یکی از معدود بازماندگان بود.
خانه شوننبام در ارتفاعات بالای شهر بود و قافله های لاماها سحر از زیر پنجره اش می گذشتند. به حکم آیین نامه یکی از اولیای امور که نگران جلوه تجدد پایتخت بوده است، این جانوران حق عبور از خیابان های لاپاز را ندارند، اما چون تنها وسیله حمل و نقل در جاده ها و کوره راه های کوهستانی هستند و راهسازی در آنجا مدتهاست که معوق مانده است منظره عبور لاماها از حوالی شهر در طلوع فجر با بار صندوق ها و خورجین ها برای همه کسانی که از آن کشور دیدن می کنند آشناست و شاید تا سالیان دیگر هم آشنا باشد.
پس شوننبام هر صبح که به دکانش می رفت به این قافله ها بر می خورد. وانگهی از لاماها خوشش می آمد بی آنکه خود دلیلش را بداند. شاید از آن رو که در آلمان لاما نبود. معمولاً دو سه تن سرخ پوست دسته های بیست سی تایی از این حیوانات را که می توانند بارو بنه ای غالباً چندین برابر وزن خود حمل کنند به طرف دهکده های دورافتاده جبال آند می بردند.
یک روز که تازه آفتاب سر زده بود و شوننبام بسوی لاپاز فرود می آمد در راه به یکی از قافله ها برخورد که تماشای آن ها همیشه لبخندی دوستانه بر لب او می آورد. قدم آهسته کرد و دست پیش برد تا پوست یکی از آن حیوانات را در حین عبور نوازش کند. هرگز سگ یا گربه را که در آلمان فراوان بودند نوازش نمی کرد و هرگز به صدای پرندگان هم که در آلمان آواز می خواندند گوش نمی داد. بی شک گذارش از اردوگاههای مرگ تا اندازه ای او را نسبت به آلمانی ها محتاط کرده بود.
تازه نوک انگشتانش به پهلوی حیوان رسیده بود که ناگهان نگاهش بر چهره یک سرخ پوست که از کنارش می گذشت متوقف ماند. مرد پابرهنه و پابرچین می رفت و عصایی در دست داشت. شوننبام در نظر اول چندان توجهی به او نکرد: نگاه سرسری اش نزدیک بود برای همیشه از چهره او دور شود. این چهره ای زرد و تکیده بود و منظری چندان ساییده و سنگ آسا داشت که گویی چندین قرن ذلت جسمانی آن را ساخته بود. اما چیزی آشنا، چیزی از پیش دیده، و در عین حال چیزی وحشت آور و کابوس وار ناگهان در دل شوننبام جنبید و هیجانی بی اندازه در او برانگیخت. اما حافظه اش هنوز سر یاری نداشت. آن دهان بی دندان، آن چشم های خمار درشت میشی که گویی چون زخمی جاودان به روی جهان دهان گشوده بود، آن بینی غمزده و مجموعه آن حالت شکایت ابدی - نیمی پرسش و نیمی سرزنش - که در چهره مرد راه پیما موج می زد یکباره به تمام معنی روی تن خیاط - که پشت به او کرده بود و می خواست به راه خود برود - افکنده شد. فریاد خفه ای برآورد و سربرگرداند.
- گلوکمن! تو اینجا چه می کنی؟
بی اختیار به زبان یهودیان آلمانی سخن گفته بود، چنانکه گویی شعله آتش او را سوزانده باشد، به کناری جستن کرد و در امتداد جاده پا به گریز نهاد. شوننبام به چالاکی بی سابقه ای که بر خود گمان نمی برد او را دنبال کرد، در حالی که لاماها بی شتاب و مغرور به راه خود ادامه می دادند. در خم جاده به او رسید، شانه اش را چنگ زد و وادارش کرد بایستد. خود گلو کمن بود، هیچ شک نداشت. فقط شباهت قیافه نبود، بلکه آن حالت رنج و آن پرسش خاموش هرگز نمی توانست او را به اشتباه اندازد. چشمانش گویی پیوسته می پرسید:«چه می خواهید؟ از جان من چه می خواهید؟» در گوشه تنگنا، پشت به صخره سرخ، چون حیوانی به دام افتاده ایستاده بود: دهان گشوده و لبها از روی لثه ها پس رفته.
شوننبام با همان زبان یهودی فریاد کشید:
- خودتی، می گویم خودتی!
گلوکمن هراسان سرش را به چپ و راست تکان داد و با همان زبان یهمودی از ته گلو نالید:
- من نیستم! اسم من «پدرو»ست. من تو را نمی شناسم.
شوننبام با لحني پيروز فرياد برآورد:
-پس اين زبان را از كجا ياد گرفته اي؟ در كودكستان لاپاز؟
دهان گلوكمن بازتر شد. سراسيمه نگاهي بسوي لاماها افكند، گويي آنها را به مدد مي طلبيد. شوننبام او را رها كرد و پرسيد:
- آخر از چه مي ترسي، بدبخت؟ من دوست توام. كي را مي خواهي گول بزني؟
گلوكمن با صدايي تيز و استغاثه كننده با همان زبان جيغ زد:
- اسم من پدروست.
شوننبام با ترحم گفت:
- پاك ديوانه شده اي. خوب، كه اسم تو پدروست... پس اين را چه مي گويي؟
دست گلوكمن را چنگ زد و به انگشت هايش نگاه كرد: حتي يك ناخن نداشت...
- اين را چه مي گويي؟ لابد سرخ پوست ها ناخن هايت را كشيده اند؟
گلوكمن باز خود را تنگ تر به صخره چسباند. آهسته آهسته دهانش به هم رفت و ناگهان اشك روي گونه هايش سرازير شد. با لكنت زبان گفت:
- مرا لو ندهي؟
- تو را لو ندهم؟ به كي لو ندهم؟ چرا لو بدهم؟
نوعي آگاهي وحشت آور ناگهان گلويش را گرفت. نفس در سينه اش تنگ شد و عرق بر پيشاني اش نشست. ترس بر او هجوم آورد، ترسي شرم آور كه ناگهان سرتاسر پهنه زمين را از مخاطرات كراهت آور انباشت. سپس به خود آمد و فريادزنان گفت:
- ولي تمام شده! پانزده سال است كه تمام شده، تمام تمام!
-خرخره گلوكمن روي گردن دراز و باريكش با تشنج تكان خورد و نوعي زهرخند زيركانه به سرعت از روي چهره اش گذشت و فوراً ناپديد شد.
- همه شان همين را مي گويند. وعده ها را من يكي باور نمي كنم.
شوننبام احساس خفقان كرد و نفس بلندي كشيد: در ارتفاع پنج هزار متري بودند. اما مي دانست كه ارتفاع دخيل نيست. با لحني مطنطن گفت:
- گلوكمن، تو هميشه ابله بوده اي. اما با اينحال، كوششي بكن! ديگر تمام شد! نه هيتلر هست، نه اس اس هست، نه اطاق گاز هست. حتي ما يك مملت داريم كه اسمش اسرائيل است، ارتش داريم، دادگستري داريم، دولت داريم! ديگر گذشت! ديگر احتياجي نيست كه مخفي بشويم!
گلوكمن بي هيچ نشاني از شادماني خنديد:
- ها ها ها! همه اش كشك است!
شوننبام زوزه كشان گفت:
- چي كشك است!
گلوكمن با لحني مطلع گفت:
-اسرائيل! وجود خارجي ندارد!
شوننبام پا بر زمين كوبيد و رعدآسا غريد:
- چطور وجود ندارد؟ وجود دارد! مگر روزنامه ها را نخوانده اي؟
گلوكمن با قيافه اي بسيار زيركانه به سادگي گفت:
- ها!
- آخر يك قنسولگري اسرائيل در لاپاز هست، توي همين شهر! مي شود رواديد گرفت! مي شود آنجا رفت!
گلوكمن با لحني مطمئن گفت:
- همه اش كشك است! اين هم كلك آلماني هاست.
اندك اندك مو بر اندام شوننبام راست مي شد. آنچه او را مي ترساند به خصوص قيافه زيركانه و حالت برتر گلوكمن بود. ناگهان با خود انديشيد: و اگر حق با او باشد؟ از آلمانيها كاملاً بر مي آيد كه چنين حقه اي سوار كنند. به فلان جا مراجعه كن، با اسناد و مداركي كه يهودي بودنت را ثابت كند، تا تو را مجاناً به اسرائيل ببرند: خود را معرفي مي كني، سوار كشتي مي شوي و از اردوگاه مرگ سر در مي آوري. خداوندا، چه دارم فكرمي كنم؟ پيشاني اش را خشكاند و سعي كرد لبخند بزند. آن وقت متوجه شد كه گلوكمن، با همان قيافه زيركانه و لحن مطلع، دارد حرف مي زند:
- اسرائيل يك حقه است براي اينكه همه را با هم جمع كنند، همه آنهايي را كه توانسته اند مخفي بشوند، تا بعد همه را يكجا به اطاق گاز بفرستند ... فكر بكري است، مگر نه؟ اين كارها از آلمانيها خوب بر مي آيد. مي خواهند همه ما را آنجا جمع كنند، همه را تا نفر آخر، و بعد يكجا... من آنها را مي شناسم.
شوننبام با لحني آرام، چنانكه گويي با بچه اي حرف مي زند، گفت:
- ما يك كشور يهودي داريم كه مال خودمان است. ارتش داريم. در سازمان ملل نماينده داريم. تمام شد. به تو مي گويم تمام شد!
گلوكمن با همان لحن مطمئن گفت:
- همه اش كشك است!
شوننبام دستش را به دور شانه او انداخت و گفت:
- بيا به خانه من برويم. بايد به طبيب مراجعه كرد.
دو روز طول كشيد تا توانست از ميان سخنهاي آشفته او راه به جايي ببرد: گلوكمن پس از رهايي از اردوگاه - كه علت آن را اختلاف موقت ميان ضديهوديان مي دانست - در دشت هاي مرتفع جبال آند پنهان شد، زيرا يقين داشت كه اوضاع دير يا زود به حال اول برمي گردد، اما اگر خود را ساربان كوه هاي «سيرا» وانمود كند شايد بتواند از چنگ «گشتاپو» بگريزد.
هر بار كه شوننبام مي كوشيد تا برايش توضيح دهد كه ديگر گشتاپويي در كار نيست و هيتلر مرده است و آلمان تحت تصرف است، گلوكمن به همين بس مي كرد كه شانه هايش را بالا بيندازد و قيافه اي آب زيركاه بگيرد: او واردتر است و دم به تله نخواهد داد؛ و شوننبام چون چنته استدلالش خالي مي شد عكس هايي به او نشان مي داد كه از اسرائيل، از مدارسش، از ارتشش، از جوانان محكم و مصممش برداشته بود، اما گلوكمن ناگهان دعايي براي مردگان مي خواند و بر قربانيان بيگناهي كه حيلي دشمن آنها را گردهم آورده بود تا كشتنشان آسان تر شود ندبه مي كرد.
سالها پيش، شوننبام از ضعف مشاعر او خبر داشت: مي دانست كه نيروي عقلاني اش كمتر از تنش در مقابل شكنجه هاي وصف ناپذيري كه ديده بود تاب آورده است. در اردوگاه، گلوكمن قرباني سوگلي فرمانده افراد اس اس، «هاوپتمن شولتزه» بود، همان جلاد ستمگري كه با دقت كامل از طرف مقامات آلماني انتخاب شده بود و به نحو احسن از عهده اعتمادي كه بر او كرده بودند برآمد. بنا بر دلايلي مرموز و نامعلوم، گلوكمن بينوا مركز توجه آزارهاي او قرار گرفت و از ميان زندانيان، با وجودي كه بسيار كاركشته و خبره بودند، هيچ كس گمان نمي برد كه گلوكمن بتواند از زير دست او جان به در ببرد.
شغل او هم مثل شوننبام خياطي بود و گرچه انگشتهايش فن به كار بردن سوزن را تا اندازه اي از ياد برده بودند، اما او هنوز آنقدر زبر و زرنگ بود كه دوباره به سرعت آماده كار شود. دكان «خياط پاريسي» عاقبت توانست از عهده سفارش ها برآيد.
گلوكمن هرگز با كسي حرف نمي زند. پشت پيشخوان در گوشه تاريكي روي زمين مي نشست و دور از چشم ارباب رجوع مشغول كار خود مي شد و جز به هنگام شب از دكان بيرون نمي رفت، آن هم براي اينكه از لاماها ديدن كند و مدتي دراز با محبتي بسيار دست بر پوست زبر آنها بكشد، و هميشه در نگاهش نور بصيرتي دردناك برق مي زد، نور معرفتي كامل كه گاهي لبخندي محيلانه و حاكي از برتري كه به سرعت از روي چهره اش مي گذشت آن را مشخص تر مي كرد. دوبار سعي كرده بود بگريزد: يك بار هنگامي كه شوننبام تصادفاً متذكر شده بود كه آن روز مصادف با سيزدهمين سال سقوط آلمان هيتلري است و بار ديگر هنگامي كه يك سرخ پوست مست در كوچه فرياد زده بود كه «به زودي يك رئيس بزرگ از كوهستان پايين مي آيد و كارها را به دست مي گيرد».
فقط شش ماه پس از ملاقات آنها بود كه، در طي هفته «يوم التكفير»، سرانجام تغيير محسوسي در حالات گلوكمن روي داد. احساس مي شد كه به خود مطمئن تر است و حتي، چنانكه از بند رسته باشد، تا اندازه اي آرام و آسوده مي نمايد. ديگر هنگام كار خود را از انظار پنهان نمي كرد و شوننبام يك روز صبح كه وارد دكان مي شد صدايي شنيد كه باور كردني نبود: گلوكمن آواز مي خواند يا، به عبارتي دقيق تر، يكي از آهنگ هاي قديمي يهوديان را كه از انتهاي دشت هاي روسيه بود زمزمه مي كرد. سربرداشت، نگاهي سريع به دوستش افكند، نخ را به دهان بردف آن را تر كرد و از سوزن گذراند و همچنان زمزمه وار به خواندن آهنگ قديمي سوزناكش ادامه داد.
اميدي در دل شوننبام پيدا شد: شايد خاطره دردناكي كه در ذهن محكوم مانده بود عاقبت مي خواست پاك شود. معمولاً پس از شام، گلوكمن فوراً مي رفت و روي تشكي كه در پستوي دكان انداخته بود مي خوابيد. وانگهي خوابش كوتاه بود: ساعت هاي متمادي در كنج خوابگاهش چنبره مي زد و نگاه وهمناكش را به ديوار مي دوخت و كيفيت وحشت آوري در اشياء آشناي اطاق مي دميد و هر صدايي را به فرياد احتضار بدل مي كرد. اما يك شب كه شوننبام پس از بستن دكان، سرزده به آنجا برگشت تا كليدي را كه جا گذاشته بود بردارد غفلتاً دوستش را ديد كه دزدانه مشغول چيدن مقداري غذاي سرد در سبدي است. خياط كليد را برداشت و بيرون رفت، اما به جاي آنكه به خانه اش برود در كوچه پشت دري پنهان شد و منتظر ايستاد. آنگاه گلوكمن را ديد كه با سبد غذا زير بغل به بيرون خزيد و در تاريكي شب ناپديد شد.
شوننبام پي برد كه دوستش تمام شب ها، و هميشه با همان سبد غذا زير بغل، از دكان غايب مي شود و چون اندكي بعد بازمي گردد سبد خالي است و چهره اش حالتي آب زيركاه و خشنود دارد، گويي كه معامله شيريني انجام داده است. خياط كنجكاو شد كه از دستيارش بپرسد كه هدف از اين گشت و گذارهاي شبانه چيست، اما چون از طبيعت سربه توي او خبر داشت و از رماندن او مي ترسيد بهتر دانست كه سؤالي نكند. پس از پايان كار روزانه، با شكيبايي در كوچه كمين كرد و همين كه شبح پنهانكار خود را ديد كه از دكان بيرون مي آيد و دزدانه بسوي مقصد مرموزش مي رود او را تعقيب كرد.
گلوكمن از پناه ديوارها به سرعت پيش مي رفت و گاهي به عقب برمي گشت، گويي مي خواست نقشه تعقيبي احتمالي را خنثي كند. از مشاهده اين همه احتياط، كنجكاوي خياط به نهايت رسيد. از پشت دري به پشت در ديگر مي جست و هر بار كه دستيارش واپس مي نگريست خود را پنهان مي كرد.
شب شده بود و چند بار نزديك بود كه شوننبام رد او را گم كند. ولي هر بار، با وجود تن فربه و قلب خسته اش توانست خود را به او برساند. عاقبت در كوچه «انقلاب»، گلوكمن وارد حياط خانه اي شد. خياط لحظه اي درنگ كرد، سپس بر سر پنجه پا به دنبال او دويد.
وارد حياط يكي از آن كاروانسراهاي بازار بزرگ شد كه هر صبح لاماها با بار خود از آنجا به سمت كوهستان حركت مي كردند. عده اي سرخ پوست در ميان بوي سرگين بر زمين روي كاه خفته بودند. لاماها گردن هاي دراز خود را از ميان صندوق ها و بساط دكان ها بيرون آورده بودند. رو به روي او، يك در ديگر بود كه به كوچه تنگ و نيمه تاريكي باز مي شد. گلوكمن ناپديد شده بود. خياط لحظه اي صبر كرد، سپس شانه هايش را بالا انداخت و آماده بازگشتن شد.
گلوكمن به منظور آنكه ردپاي خود را گم كند از راه هاي دور و دراز رفته بود. شوننبام بر آن شد كه مستقيماً از راه بازار بازگردد. وارد گذرگاه تنگي شد كه به بازار مي رسيد. ناگهان توجهش به نور ضعيف چراغي نفتي كه از بادگير زيرزميني بيرون مي آمد جلب شد. نگاهي سرسري بسوي نور افكند و گلوكمن را ديد.
مقابل ميزي ايستاده بود. خوراكيها را از سبدش در مي آورد و در برابر كسي كه روي چهارپايه نشسته بود و پشتش به بادگير بود مي گذاشت. يك سوسيس و يك بطري آبجو و مقداري فلفل فرنگي و نان روي ميز چيد. آن مرد كه شوننبام قيافه اش را نمي ديد چند كلمه اي گفت و گلوكمن به تندي ته سبد را كاويد، سيگار برگي پيدا كرد و آن را هم روي سفره گذاشت. خياط مجبور شد كوشش سختي بكند تا نگاهش را از چهره دوستش برگرداند: چهره او وحشتناك بود. لبخند مي زد، اما چشم هاي درشت شده و خيره مانده و سوزنده اش به اين لبخند فاتحانه رنگي از جنون مي زد.
در اين لحظه مرد سر برگرداند و شوننبام او را شناخت: «شولتزه»، فرمانده اس اس، جلاد اردوگاه نورنبرگ بود! مدت يك ثانيه، خياط به اين اميد دل خوش كرد كه شايد دستخوش اوهام شده يا درست نديده است. اما اگر يك قيافه بود كه هرگز نمي توانست فراموش كند قيافه همين عفريت بود. به ياد آورد كه شولتزه پس از جنگ ناپديد شده بود. گاهي مي گفتند مرده است و گاهي مي گفتند زنده است و در آمريكاي جنوبي پنهان شده است. اكنون او را در برابر خود مي ديد: هيولايي متفرعن و تنومند با موهايي كوتاه و سيخ سيخ و نيشخندي بر لب.
اما چيزي وحشت آورتر از وجود اين عفريت وجود خود گلوكمن بود. بر اثر كدام خبط دماغي هولناكي به اينجا آمده و در برابر كسي ايستاده بود كه خود چندي پيش قرباني سوگلي اش بود، همان كسي كه متجاوز از يك سال انواع شكنجه ها را روي تن او آزمايش كرده بود؟ اين چگونه جنوني بود كه او را وادار مي كرد تا هرشب بيايد و شكنجه دهنده خود را به جاي آنكه بكشد يا تسليم پليس بكند، غذا بدهد؟
شوننبام حس كرد كه ذهنش آشفته مي شود: آنچه مي ديد در هيبت و دهشت بالاتر از حد هر تحملي بود. سعي كرد تا فرياد بزند، كمك بطلبد، مردم را بشوراند، اما همين قدر توانست دهانش را باز كند و دستهايش را تكان بدهد: صدايش از اطاعت امر او سرباز زد و شوننبام همان جا ماند و با چشماني از حدقه درآمده به تماشاي مظلومي پرداخت كه اينك مشغول گشودن در بطري آبجو و پركردن ليوان ظالم بود. مدتي همچنان در بي خبري محض ايستاد: سخافت صحنه اي كه از برابر چشمش مي گذشت هر نوع حس واقعيت را از او سلب مي كرد.
فقط هنگامي كه فرياد خفه و حيرت زده اي را از نزديك شنيد به خود آمد: در نور ماهتاب، گلوكمن را ديد. آن دو مرد لحظه اي به يكديگر نگريستند: يكي با حالتي برآشفته از حيرت و ديگري با لبخندي حاكي از مكاري و حتي سنگدلي و با چشماني كه در آنها همه آتش هاي جنوني پيروز شعله مي كشيد. سپس شوننبام صداي خود را شنيد و به زحمت توانست آن را بازشناسد:
- اين مرد يك سال تمام هر روز تو را شكنجه داده استً تو را زجركش كرده و به صلابه كشيده است! و حالا به عوض اينكه پليس را خبر كني هر شب برايش غذا مي بري؟ آيا ممكن است؟ آيا خواب نمي بينم؟ تو چطور مي تواني اين كار را بكني؟
بر چهره مرد قرباني حالت مكري پر معني آشكارتر شد و از ژرفاي قرون صدايي چندين هزار ساله برخاست كه مو بر اندام خياط راست كرد و قلبش از حركت بازماند:
- قول داده است كه دفعه ديگر با من مهربان تر باشد!

۱۰ نظر:

ناشناس گفت...

ممكنه اين حالت در اثر شكنجه ها زياد و تاثير روانيش رو فرد باشه، اين كه عمقش انقدر زياد بوده كه فرد آزاديش رو يه رويا تصور ميكنه و مشكوكه بهش كه نكنه دارن بازيش ميدن. واسه همين كار از محكم كارى عيب نمى كنه و بهتره هواى شكنجه گر رو داشت! منظورم اينه كه ممكنه اين رفتار گلوكمن از علاقه نبوده، از ترس بوده باشه. نمى دونم آيا ترس علاقه ايجاد مى كنه؟ علاقه همراه با ترس، علاقه ناشى از ترس يا يه همچين چيزى.
موضوع جالبى بود.

محـمد گفت...

دقیقا همینه. آره اینجا علاقه یعنی کشش بی اختیار فرد به شکنجه گر. این اتفاق مخصوصا از بعد از جنگ جهانی دوم بیشتر بوده. حتی میشه تو مدارس دوره بچگی ما این رفتار رو تو بچه ها دید، وقتی تنبیه بدنی برنامه روزانه معلم ها بود. من اطلاعی از توضیح روانشناسا از این حالت ها ندارم ولی حتی با نمودهای دیگه تو روابط زن/شوهر یا عاشق/معشوق هم دیدم!

پارمیدا گفت...

یه چیزایی شبیه مازوخیسمه...
نه؟!!
زیاد اطلاعات ندارم راجع به این موضوع...

محـمد گفت...

منم اطلاعات ندارم ولی مسلماً یه جور خودآزاریه، خیلی پیشرفته اش!

سوژه. گفت...

به نظر ميرسه شكنجه هاو آزارهاي دوران بازداشت روان گلوكمن بيچاره رو پاك از بين برده طوري كه احتمال اينكه يه روز ازاد باشه در ذهن او به صفر رسيده و مطمئن شده هر نوع ازادي فقط يه روياست.
يا اينكه به قدرت شكنجه گرش ايمان داشته كه يه روزي حتما دوباره به بند ميكشدش.
جالب بود.
يه سوال : خودت تايپش كردي؟( به خاطر طولاني بودنش ميپرسم)

محـمد گفت...

آره خودم تايپ كردم. اگه ايرادي داره بگو. دوباره چكش نكردم.

سوژه گفت...

ايرادي كه نداره . فقط افرين به حوصله و پشتكارت.

محـمد گفت...

:) مرسي.

R A N A گفت...

پستت رو نخوندم. جز همین پاراگراف آخر.
آخ که همه اش دارم فکر می کنم به وقتی که پایان نامه ام رو دفاع کرده باشم و هی ازت فیل بگیرم ببینم

محـمد گفت...

آره رعنا جون همه طرفدارات منتظرن پایان نامه ات تموم شه!