اگر بگم می فهمم چی میگی دروغ بزرگی گفتم، این جمله که گفتی "تازه احساس كردم تمام چيزي كه به سرم آمده براي ديگران يك اتفاق جالب مثل خبرهاي آخر شبي تلويزيون است." خیلی به فکر بردم، من نمی دونم کی هستی حتا نمی دونم واقعی هستی یا نه ، قبول کن از پشت این صفحه دیجیتالی و از فاصله چندین هزار کیلومتر اطمینان به هر چیزی سخته، هم برا تو هم برا من، وقتی تونستم حدوده ۱۰ ماه بعد "همين شلوغ پلوغيا" بیام ایران خیلی جا خوردم، اون چیزی که تو کوچه خیابون بود با اون چیزی که پشت این صفحه های لعنتی دیجیتالی ساخته شده بود خیلی یکی نبود هر چند خیلی ها هم هنوز "بودند ". وقتی فکر می کنم من ۱۰ سال دیگه یا نه همین ۵ سال دیگه چی راجع به خودم فکر می کنم حالم بد میشه، ولی راجع به تو ، شماها، که بودین و رفتین همین حالا تکلیف معلومه، بودین و تاریخ رو نه فقط که زندگی کردین که ساختین.
تنها چیزی که می تونم بگم اینه که آرزو می کنم سر درگمی رهات کنه و اون چه میخواهی رو باز یابی.
نه تارا. هيچ قهرمان بازي نيست هيچ افتخاري نيست. اصلن تاريخ ارزشي نداره وقتي من زندگي برام پوچه. وقتي دوستام هنوز اونجان. تاريخ كي؟ تاريخ كجا؟ اين مردم؟ ارزش دارن؟ از عمرم پشيمونم تارا.
کار هر روزمون بود. توی اون همه شلوغی که زنگ می زد اول باید جواب می داد چی خورده . . . همیشه هم الکی می گفت غداهاشون خوبه. بعد که اومد بیرون دیدم چقدر دروغ گفته . . .
می دونم به مطلبت ربطی نداره اما می خوام بگم در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد... چه قدر این زندانی وجود من بی رحمه زندانی وجود تو چی؟
واقعا این نوشته ی قبلی باید نوشته می شد... باید نوشته می شد و من ادعا نمی کنم... من این درد را نمی فهمم...کی میفهمه اصلا؟کی این درد را میفهمه اصلا؟این درد ادامه داره...هنوز جریان داره....تموم نمیشه لعنتی و خشک میکنه تو رو ما رو فراری میده و جایی میبره که با تمام رویایی بودنش هنوزم بار روی دلمون رو سبک نمیکنه... چند تا ادم مثل دلفین وجود داره...خواهرها و برادرهایی...وای پدرها و مادرهایی که دستشون به هیچ جایی بند نبود...حالا ماهایی که که نه مثل دلفینت بودیم نه مثل سرخپوست چه باید بکنیم...به حق شماها؟اصلا کی میتونه بگه....یا که انتظاری داره؟
ببخش که دیر جواب میدم، این که تاریخ ارزش داره یا نه نمیدونم چون چیزیه که هست به هر حال، و ما همیشه بر میگردیم و بهش نگاه می کنیم، این که دوستات اونجان، این زجر اوره، حال آدم رو بد می کنه، میدونم حرف قهرمان بازی نیست اصلن، ولی حرف من اینه که همین بودن خودش عظیمه، همین که بودی، ولی خوب این حرف منه که اصلن مهم نیست، ولی این که گفتی منو هم خیلی درد میاره، این که این مردم ارزشش رو دارن اصلن، وقتی میبینی آدمایی که اینجا بیرون ایران همه چیز رو میبینن و میدونن و خودشون رو به نفهمی میزنن، بهشون میگی مگه نمیبینید آدما دارن از بین میرن، صاف تو چشات نگاه می کنن، میگن نرن بیرون که از بین نرن، این آدم رو نابود میکنه، کسی که تو یه جامعه مثلا پیشرفته، جایی که حکومت دموکرات رو داره میبینه و ازش استفاده میکنه ، کسی که تحصیل کرده مملکت هست، باز هم اینطور نگاهشه، حال آدم رو به هم میزنه، امیدوارم که امید به زندگیت برگرده ولی، کسایی حتمن هستن که ارزشش رو دارن که تو در زندگیشون باشی،
مرسی تارا. مردم اینجا هم دست کمی از اونجا ندارن مطمئن باش. به هر حال مرسی. زیاد در بند اینکه کسی تو زندگیم باشه یا نه نیستم. بودن یا نبودنشون دست من نیست. چه بهتر که باشن و بمونن.
درست میگی، اینکه بمونن خیلی مهمه، بعضی وقتا فکر میکنم آدم یه جایی تموم میشه دیگه، کلی حس و انرژی می زاری بعد طرف میره، انگار نه انگار، بعد هر چی این اتفاق بیشتر میافته هی یه چیزی از آدم کنده میشه، یه جایی میرسه که دیگه تموم میشی انگار، راستی من فکر نمیکردم جواب بدی به این زودی، رفتم مشغول نوشته هات شدم، حالا هم شانسی نگاه کردم، جالب بود
دریمز عزیز اول بگم که ما به اون چیزی که تو بهش گفتی قاطی پلو، میگفتیم اوین پلو! دوم اینکه نوشته هات عالیه، اینو جدا از نوستالوژی ای که برای خودم داره میگم. هر چند شاید برات مسخره به نظر بیاد ولی به نظرم زیاد بنویس، تمام احوالات و احساس هاتو. بعد دنباله یه خط کلی داستان پیدا کن و این تکه پاره ها رو به هم بچسبون. شک ندارم یه داستانه شاهکار در ادبیات داستانی مقاوت خواهد شد.
بیتشر بنویس توی این ژانر، ما ها که خیلی دوست داریم کارتو.
۱۱ نظر:
اگر بگم می فهمم چی میگی دروغ بزرگی گفتم، این جمله که گفتی "تازه احساس كردم تمام چيزي كه به سرم آمده براي ديگران يك اتفاق جالب مثل خبرهاي آخر شبي تلويزيون است." خیلی به فکر بردم،
من نمی دونم کی هستی حتا نمی دونم واقعی هستی یا نه ، قبول کن از پشت این صفحه دیجیتالی و از فاصله چندین هزار کیلومتر اطمینان به هر چیزی سخته، هم برا تو هم برا من، وقتی تونستم حدوده ۱۰ ماه بعد "همين شلوغ پلوغيا" بیام ایران خیلی جا خوردم، اون چیزی که تو کوچه خیابون بود با اون چیزی که پشت این صفحه های لعنتی دیجیتالی ساخته شده بود خیلی یکی نبود هر چند خیلی ها هم هنوز "بودند ".
وقتی فکر می کنم من ۱۰ سال دیگه یا نه همین ۵ سال دیگه چی راجع به خودم فکر می کنم حالم بد میشه، ولی راجع به تو ، شماها، که بودین و رفتین همین حالا تکلیف معلومه، بودین و تاریخ رو نه فقط که زندگی کردین که ساختین.
تنها چیزی که می تونم بگم اینه که آرزو می کنم سر درگمی رهات کنه و اون چه میخواهی رو باز یابی.
tara
نه تارا. هيچ قهرمان بازي نيست هيچ افتخاري نيست. اصلن تاريخ ارزشي نداره وقتي من زندگي برام پوچه. وقتي دوستام هنوز اونجان. تاريخ كي؟ تاريخ كجا؟ اين مردم؟ ارزش دارن؟ از عمرم پشيمونم تارا.
کار هر روزمون بود. توی اون همه شلوغی که زنگ می زد اول باید جواب می داد چی خورده . . . همیشه هم الکی می گفت غداهاشون خوبه. بعد که اومد بیرون دیدم چقدر دروغ گفته . . .
كلن هيچكدوم راستشو نگفتيم. نه ما كه تو بوديم نه شما كه بيرون بوديد. نگفتيد چه به شما گذشت...
می دونم به مطلبت ربطی نداره اما می خوام بگم
در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد...
چه قدر این زندانی وجود من بی رحمه زندانی وجود تو چی؟
من راگو رو دوست داشتم. بر خلاف همه. راستی امروز صبح نفسش رو بریدن. دیگه راگو هم نمی تونه بخوره...بی امید.
واقعا این نوشته ی قبلی باید نوشته می شد...
باید نوشته می شد و من ادعا نمی کنم...
من این درد را نمی فهمم...کی میفهمه اصلا؟کی این درد را میفهمه اصلا؟این درد ادامه داره...هنوز جریان داره....تموم نمیشه لعنتی و خشک میکنه تو رو ما رو فراری میده و جایی میبره که با تمام رویایی بودنش هنوزم بار روی دلمون رو سبک نمیکنه...
چند تا ادم مثل دلفین وجود داره...خواهرها و برادرهایی...وای پدرها و مادرهایی که دستشون به هیچ جایی بند نبود...حالا ماهایی که که نه مثل دلفینت بودیم نه مثل سرخپوست چه باید بکنیم...به حق شماها؟اصلا کی میتونه بگه....یا که انتظاری داره؟
ببخش که دیر جواب میدم،
این که تاریخ ارزش داره یا نه نمیدونم چون چیزیه که هست به هر حال، و ما همیشه بر میگردیم و بهش نگاه می کنیم،
این که دوستات اونجان، این زجر اوره، حال آدم رو بد می کنه،
میدونم حرف قهرمان بازی نیست اصلن، ولی حرف من اینه که همین بودن خودش عظیمه، همین که بودی، ولی خوب این حرف منه که اصلن مهم نیست،
ولی این که گفتی منو هم خیلی درد میاره، این که این مردم ارزشش رو دارن اصلن، وقتی میبینی آدمایی که اینجا بیرون ایران همه چیز رو میبینن و میدونن و خودشون رو به نفهمی میزنن، بهشون میگی مگه نمیبینید آدما دارن از بین میرن، صاف تو چشات نگاه می کنن، میگن نرن بیرون که از بین نرن،
این آدم رو نابود میکنه، کسی که تو یه جامعه مثلا پیشرفته، جایی که حکومت دموکرات رو داره میبینه و ازش استفاده میکنه ، کسی که تحصیل کرده مملکت هست، باز هم اینطور نگاهشه، حال آدم رو به هم میزنه،
امیدوارم که امید به زندگیت برگرده ولی، کسایی حتمن هستن که ارزشش رو دارن که تو در زندگیشون باشی،
tara
مرسی تارا. مردم اینجا هم دست کمی از اونجا ندارن مطمئن باش. به هر حال مرسی. زیاد در بند اینکه کسی تو زندگیم باشه یا نه نیستم. بودن یا نبودنشون دست من نیست. چه بهتر که باشن و بمونن.
درست میگی، اینکه بمونن خیلی مهمه، بعضی وقتا فکر میکنم آدم یه جایی تموم میشه دیگه،
کلی حس و انرژی می زاری بعد طرف میره، انگار نه انگار، بعد هر چی این اتفاق بیشتر میافته هی یه چیزی از آدم کنده میشه، یه جایی میرسه که دیگه تموم میشی انگار،
راستی من فکر نمیکردم جواب بدی به این زودی، رفتم مشغول نوشته هات شدم، حالا هم شانسی نگاه کردم، جالب بود
tara
دریمز عزیز
اول بگم که ما به اون چیزی که تو بهش گفتی قاطی پلو، میگفتیم اوین پلو!
دوم اینکه نوشته هات عالیه، اینو جدا از نوستالوژی ای که برای خودم داره میگم. هر چند شاید برات مسخره به نظر بیاد ولی به نظرم زیاد بنویس، تمام احوالات و احساس هاتو. بعد دنباله یه خط کلی داستان پیدا کن و این تکه پاره ها رو به هم بچسبون. شک ندارم یه داستانه شاهکار در ادبیات داستانی مقاوت خواهد شد.
بیتشر بنویس توی این ژانر، ما ها که خیلی دوست داریم کارتو.
سی یو سون
ارسال یک نظر