به نظر مي رسه ريشه اين مشكل كه "وقتي به مشكلات بزرگ و ناگهاني مي رسم (مثل فوت نزديكان، زندان و ...)، واكنش نشون مي دم و مي خوام از شرش خلاص شم و زود دنبال ريكاوري مي رم، ولي وقتي به روزمرگي زندگی و بي فرهنگي و بي فكري جامعه ي فاسد و روابط و رفتار احمقانه اطرافم مي رسم هيچ واكنشي نشون نمي دم و باش كنار مي آم"، تو اين داستان تكراري باشه كه قورباغه اي كه توي آب جوش مي افته زود بيرون مي پره و قورباغه اي كه توي آبي باشه كه كم كم گرم ميشه، پخته مي شه و نمي فهمه!
اما... اساساً سوال من اينه كه چرا بايد نقش قورباغه رو بازي كنم؟
۹ نظر:
تراژدی انسان بودن!!
فارسیش میشه سکوت سایه ها!!
مرسی..
هان یعنی اولی ناگهانیه و دومی چون از اول توش بودیم و تو همون فضا رشد کردیم دیگه واکنش چندانی بش نشون نمیدی. هوم. خیلی فسفر سوزوندم تا فهمیدم چی گفتی!
با این حساب همه مون قورباغه ایم
خوب من خوب ننوشتم :(
نه بابا. من انرژیم تحلیل رفته بود زود متوجه نشدم :دی :)
:) راضی نیستم انرژیتو بخاطر وبلاگ من بسوزونیا!
خوب حالا چرا قورباغه بودن رو دوست نداری؟قورباغه ها خوش رنگند و صدای قشنگی هم دارند و می تونن روی برگ های پهن نیلوفر آبی ساعت ها بشینند و تفکر کنند!
بخاطر همینا که گفتی!
موضوع اینه که الان همه مون یه جورایی نیم پزیم
;)
قورباغه "بودن يا نبودن " مسئله اينست.
ارسال یک نظر