مهر ۰۵، ۱۳۸۹

یکی از مشکلاتم اینه که مورچه هایی که تو توالت تو مسیر آب هستن رو به روش مسالمت‏آمیزی به یه جای امن برسونم.

مهر ۰۳، ۱۳۸۹

اینک آخرالزمان

نمی دونم از کی شیوه زندگی من جوری شد که اگر یه روز تو یه جزیره گیر افتادم بتونم زنده بمونم. نه از لحاظ جون عزیزی و این حرف ها، از لحاظ اینکه مثل آدم های مفلوک بدبخت رقت انگیز! نشم. این هم مستقیمن از دل داستان های بچگی و خانواده دکتر ارنست و فیلم ها می اومد. همیشه منتظر بودم در یک موقعیت آخرالزمانی گیر بیفتم. از شما چه پنهون که گاهی مانور آزمایشی هم برای خودم داشتم. اون تابستون های داغ اهواز که خودم رو می سنجیدم که چقدر زیر آفتاب دووم می آرم و گرسنگی کشیدن های طولانی و غیره. حتی وقت هایی که برق قطع می شد برای من یک موقعیت آخرالزمانی محسوب می شد. بعدها از هر چیزی برای تأیید نظر خودم استفاده می کردم. از هامون و بودا تا حافظ. به هرحال بچگی رو با تراژدی مرگ پدرم شروع کرده بودم و همان دم حجله فهمیده بودم پا به کجا می گذارم. تا همین یک سال پیش که همه اون چیزهایی که فکرش را هم نمی کردم با هم پیش اومد. روزهایی که فقط فکر می کردم یک انسان بدون چه چیزهایی می تونه به زندگی اش ادامه بده؟ نقطه مات شدن تو این بازی چیه؟ آیا آدم تا وقتی جسمش کار می کنه زنده است؟ کم آوردم. گرسنگی کشیدن و زیر آفتاب ایستادن کجا و این وضع فجیع کجا. برای این اوج وقاحت و دروغ هیچ واکنشی در چنته نداشتم. روزهای آخر اما خودم رو یک گرگ بارون دیده می دیدم. فکرمی کردم خب از این بدتر که قرار نیست پیش بیاد. از این به بعد زندگی می کنم. روزهای بعد از آزادی بدتر و بدتر شد. تا اینجا که اسمش برایم شد آستانه‏ی فروپاشی عصبی. نه، برای شرایط سخت، برای گیر افتادن تو جزیره، برای آخرالزمان آماده نشده ام ولی از اون بدتر اینکه عمرم را برایش هدر دادم. من باید زندگی در شرایط آزاد رو یاد می گرفتم.

مهر ۰۲، ۱۳۸۹

جدیدن با حیوونها بیشتر همذات‏پنداری می کنم تا آدمها

شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

در بهترين وقتي از اوقات

اين قسمتي از سند ازدواج يكي از اجداد ماست كه در اين سفر اخيرم به ده كشف كردم:

   در بهترين وقتي از اوقات و خوش ترين ساعتي از ساعات كه كواكب فلكي به ميمنت ميخراميد و قمر غيرمتقرن به عقرب با اجتماع سورين و افتراق نحسين عقد مناكحت و ربط مزاوجت و خلط موانست واقع شد فيمابين عليا مخدره قمر نقاب خورشيد احتجاب سارا سيرت هاجر مرتبت العفيفه الصالحه النجيبه عفت و عصمت پناه نازنين خانم صبيه مرضيه اشرف الحاج دين العمار حاجي الحرمين الشريفين حاجي فضلعلي مرحوم غفراله له و عاليحضرت رفيع منزلت الشاب الاعز الاكرم شيخ احمد خلف صدق ارجمند كهف الحاج و العمار حاجي علي بن مرحوم غفراله له بصداق مبلغ معين معلوم القدر يكصد و هشتاد و پنج تومان ...


شهریور ۲۷، ۱۳۸۹

شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

یک دقیقه یعنی شصت ثانیه

تلفن ما شده بود روزی پنج دقیقه. تلفن برای ما پنجره بود به هوای آزاد. بگو یک دقیقه. با کارت هوشمند که شماره می گرفتی یازده دکمه باید می زدی. کلید پنج خراب بود و معمولا نمی گرفت. یکی دو دقیقه سر شماره گرفتن می پرید. زنگ زدم خونه مامانم گفت زنگ بزن به عموت کارت داره. قطع کردم زدم به عموم. گفت سلام چطوری؟ یه لحظه گوشی. یک دقیقه ناقابل با یه نفر دیگه حرف زد و مسئول تلفن زد به در که تموم شد.

دو ماه شده که تلفن بچه ها قطع شده و من هیچ تصوری از حالشون ندارم.
از خودم، از تلفن ها، از هوای آزاد، از تمام دقایقم خجالت می کشم.
بس که بدقولی کردم به خودم قول می دم به کسی قول ندم. مشکل اینه که همینم یادم میره!

نخم را گم کرده ام

غمگین می شوی و از غمت بادبادکی درست می کنی و هوایش می کنی و بالاتر می بری‏اش
حواست پرت می شود و نخش از دستت خارج می شود
از غم از دست دادن نخ بادبادکت، بادبادکی می سازی و هوایش می کنی و ...

شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

خواب آلود
لوس
بی خیال
مثل گربه ی ظهر تابستان
در آغوشم باش
روی قلبم یک GPS پیدا شده که هی آلارم می دهد داری از تهران دور می شوی
از شهری که عشقت آنجاست
دستم را می گذارم رویش که
می دانم عزیزم می دانم
باید یک شمانده ای چیزی روی آدم ها نصب شود که بفهمند در این لحظه چه کسی به فکرشان است. نه فقط زنده ها که مرده ها.
پ ن: باور نکن که به فکر بشریتم. دلم برایت تنگ شده.

کتاب مکاشفات، من و محبوبم

صدای باد از بیرون می آمد. روی زمین دراز کشیده بودم کتاب می خواندم. آمدی قدم زنان. مثل گربه بی هدف. نزدیکم شدی. کتاب را با یک دست گرفتم و بی اینکه نگاهت کنم دستت را گرفتم. کنارم لم دادی. صورتت را آوردی روی خط نگاهم به کتاب. دستم را با کتاب دور صورتت حلقه کردم. لبت را بوسیدم. خودت را کشاندی روی بدنم. مثل گربه بدنت کش آمد. دستت را به امتداد دستم کشیدی و کتاب را انداختی. انگشت هایمان حلقه شد. صورتت را به صورتم کشیدی. ظهر دلپذیر تابستان بود. ییلاق. در خیال.

شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

پایان تابستان

ما بیست و سه نفر اولین کسانی بودیم که به دادگاه رفته بودیم و منتظر حکم بودیم. من دو ماهی بود که دادگاهم برگزار شده بود. ده دقیقه، بدون وکیل. هر چه می گذشت و زمان اعلام حکم ها عقب تر می افتاد گمانه زنی ها برای نتیجه کار بیشتر می شد و ما که جهنم را گذرانده بودیم چیزی به جز فکر آزادی از ذهنمان نمی گذشت. فکر می کردیم کارشان با ما تمام شده و هرچه به عید فطر نزدیکتر می شدیم احتمال اینکه قرار است در سکانس آخر این بازی عفو شویم و متنبه، بیشتر می شد. روز آخر ماه رمضان بود. من حمام بودم که یکی از بچه ها آمد گفت باید برویم دادگاه. ما بیست و سه نفر آماده شدیم. دست هر کدام به دست یک سرباز دستبند شد و سوار اتوبوسی بدون صندلی و بدون پنجره شدیم. با سربازها شوخی می کردیم و در دلمان به فکر روزهای آزادی بودیم. فقط یکی از بچه ها نگران بود. ما هم نگرانش بودیم چون پرونده اش وضعیت خوبی نداشت. وارد اتاق قاضی که شدیم پسر دیگر گریه اش گرفته بود. قاضی می پرسید چه شده و پسرک هیچ نمی گفت. یکی یکی پای میز قاضی می رفتیم و حکم مان را می گفت. بی فوت وقت و موجز. به جز همان پسر که گریه می کرد بقیه از شش ماه تا چهار سال حبس داشتیم و او تبرئه شد. شوکه شده بودیم. با همان اتوبوس برگشتیم و کسی حرفی نمی زد. به زندان که برگشتیم هیچ کس نمی توانست به خانواده اش زنگ بزند و موضوع را بگوید. زمان به کندترین شکلش می گذشت. مثل هر شب ساعت ده خاموشی اعلام شد و دیگر از گپ های آخر شب خبری نبود. همه خوابیده بودند که ساعت یازده چراغ ها روشن شد و صدای موزیک شادی تمام قرنطینه را پر کرد. ناظر شب گفت اعلام عید فطر شده. معاون اندرزگاه اجازه داده که بچه ها از تلفن ها استفاده کنند و به خانواده ها زنگ بزنند و اضافه کرد که امشب بزن و برقص آزاده! صدای موزیک شاد و صورت خندان مسئولین بند حکم نمک روی زخم ما داشت. بغضی که از صبح در گلویمان مانده بود ترکید. هر کدام از بچه ها گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. از لبخندهای قاضی تا رفتار آن شب شان پیدا بود که می خواستند انتقام بگیرند. از چیزی که همه مان می دانستیم چه بود. یکی یکی به خانه هایمان زنگ زدیم. این بار صدای بلند موسیقی نمی گذاشت خانواده مان صدای گریه ما را بشنوند. یکی از بدترین شب های زندگی همه مان بود. آقا مهرداد که از همه بزرگ تر بود آخرین نفر زنگ زد. پسرهایش همسن ما بودند. بخاطر یک سیلی به گوش کسی باید سه سال زندان می بود. مرد بزرگی بود. وقتی برگشت شکستنش را دیدیم. یکی از بچه ها جلو رفت و گفت «آقا مهرداد با کدوم دست زدی؟ می خوام ببوسمش»
به هدفون خود به تنهايي اعتماد كنيد
به سكوت گوش كنيد
هیچ دلیلی، هیچ حسی، هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی وجود نداره. جایی برای زندگی نباتی هم پیدا نمیشه. ولی من به حقیرترین و پست ترین شکل ممکن به زندگی خودم ادامه می دم. هم از تنهایی می ترسم هم از جمع. از هر مکان بسته ای احساس حبس دارم و از هرجای بازی احساس بی پناهی می کنم. از شکنندگی خوشبختی بیشتر از هر فلاکتی می ترسم.
مولانا خودش رو لوس نکرده بود که به حسام گفت رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن. نباید دید. نباید دید.

شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

دارم فکر می کنم

آیا فرهیختگی فضیلت است؟
من اینجا دارم فیلم می بینم و کتاب می خوانم و کنسرت می روم و در جریان اتفاق های دنیای هنر قرار می گیرم و دوربین می خرم و کار هنری می کنم و ستایش می شوم و پیشرفت می کنم و نقد می شوم و هر روز کارم بهتر می شود و بزرگ می شوم و فرهیخته تر می شوم.
موازی با من کسی دوست دارد اینطور زندگی کند ولی باید بقیه عمرش را در زندان بگذراند یا  در جنگ باشد یا زمین گیر شود یا در فقر کامل باشد، معلول شود، جای پرت و دورافتاده ای زندگی کند یا هر چیز دیگر. که نشود آن آدم. مهارت های بیانی را یاد نگیرد. فکر کردن را یاد نگیرد، نتواند کتاب بنویسد، شعر بگوید، فیلم بسازد، حتی با جامعه ارتباط برقرار کند. حتی، حتی بلد نباشد درست تاکسی بگیرد و طوری بنشیند که دیگران اذیت نشوند و کی بگوید به راننده که بایستد و در را چه جور ببندد.
بعد یک روزی من به او برسم مثلا در چهل و پنج سالگی. من شده ام آدم بافرهنگ هنرشناس خوش صحبت متفکر خوش پوش دانای کل و او یک انسان بدوی. بی هیچ درک پیچیدگی روابط انسانی و عاطفی و رموز دنیای زنان و بار هستی و این ها.
من چرا مورد احترامم و او نه؟ چرا من تحسین های بیشتری در زندگی ام دریافت می کنم و از زندگی ام رضایت بیشتری دارم و او نه؟ چرا حتی وقتی حقوق اولیه انسانی اش رعایت می شود برای من رعایت تر می شود؟ چرا به او می خندند که چه وضع لباس پوشیدن و غذا خوردن و حرف زدن است؟ خود من همین نسبت را دارم با ممالک مترقی!
ما از اساس اساس اساسمان مشکل ندارد؟

پ ن: من سواد فلسفی که هیچ، مطالعه فلسفی هم ندارم. شاید جواب های من قرن ها پیش کشف شده و الان بدیهی شده باشد ولی من نمی دانم. حداقل جوابش به دنیای روزمره ما آدم های معمولی راه نیافته.

شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

«امیدوارم تو زندگی ات به هرچی می خوای برسی»
جمله متناقضی بود برای ترک عاشقت
ولی من هم امیدوارم